در مدح خواجه ابوالفتح فرزند وزيرگويد

سيه زلف آن سرو سيمين من
همه تاب و پيچست و بند و شکن
نگار مرا سرو آزاد خوان
کنار من آن سرو بن را چمن
بلندي و سبزي بود سرو را
بلندست و سبزست معشوق من
دل و تن فدا کردم آن ماه را
نه دل ماند با من کنون و نه تن
ز تن کردم آن بي ميان را ميان
ز دل کردم آن بي دهن را دهن
مرا جز پرستيدنش کارنيست
بلي بت پرستيست کار شمن
بنازم از و همچو فضل و ادب
به فززند دستور شاه زمن
ابوالفتح کازادگان جهان
شد ستند بر جود او مفتنن
رهايي بدو يابد اندر جهان
ز دست محن مردم ممتحن
چنان کو بجويد هواي ولي
برهمن نجويد هواي وثن
هر آن کس که بر کين او دست سود
به دستش دهد دست محنت رسن
بسوزد ز دور آتش خشم او
بر اندام اعداي او پيرهن
ايا خوانده صلح تو و جنگ تو
کتاب امان و کتاب فتن
اگر بر يمن خشم تو بگذرد
نتابد سهيل يمن از يمن
وگر بر عدن خلق تو بگذرد
ازو جنت عدن گردد عدن
کسي کز رضاي تو بيرون شود
زمانه بدوزد مر او را کفن
اگر کرگدن پيشت آيد به جنگ
بپردازي او را ز شغل بدن
سواري بلند اسب را ره کند
سنان تو در اليه کرگدن
ندانم که با دست يا آتشست
به زير تو آن باره پيلتن
ازو رفتن نرم و از گور تک
ز پرنده پرواز و زو تاختن
گر از ژرف دريا بخواهي گذشت
از او بگذرد زين بر او برفکن
ايا ديده فضل و دست هنر
ايا بازوي دين و پشت سنن
به حري ز تو گستريده ست نام
به هر جايگاه و به هر انجمن
ز عدل و ز انصاف تو در جهان
نينديشد از شير شرزه شدن
هر آن کز تو اي خواجه دور اوفتاد
براو کارگر گشت تيغ محن
رهي تا ز درگاه تو دور شد
بمانده ست از دولت خويشتن
همي تا سپيده دم اندر بهار
نوا برکشد زند خوان از فنن
به شادي بناز و به دولت برآر
سر برج دولت به برج پرن
به فضل تو گويندگان متفق
به شکر تو آزادگان مرتهن