در مدح شمس الکفات احمد بن الحسن ميمندي

گفتم گلست يا سمنست آن رخ و ذقن
گفتا يکي شکفته گلست و يکي سمن
گفتم در آن دو زلف شکن بيش يا گره
گفتايکي همه گره است و يکي شکن
گفتم چه چيز باشد زلفت در آن رخت
گفتا يکي پرند سياه و يکي پرن
گفتم دو زلف تو چه فشانند بر دورخ
گفتا يکي به تنگ عبير و يکي به من
گفتم زمن چه بردند آن نرگس دو چشم
گفتا يکي قرار تو برد ويکي وسن
گفتم تن من و دل من چيست مر ترا
گفتا يکي ميان منست و يکي دهن
گفتم بلاي من همه زين ديده و دلست
گفتا يکي از اين دو بسوز و يکي بکن
گفتم مراد و بوسه فروش و بها بخوان
گفتا يکي به جان بخر از من يکي به تن
گفتم که جان طلب کني از من به بوسه اي
گفتا يکي همي ز تو باشد يکي زمن
گفتم دو چيز چيست ز روي تو خوبتر
گفتا يکي سخاوت صاحب يکي سخن
گفتم که نام صاحب و نام پدرش چيست
گفتا يکي خجسته پي احمد يکي حسن
گفتم رضا و خدمت صاحب چه کم کند
گفتا يکي نياز ولي و يکي محن
گفتم دو دست خواجه چه چيزست جود را
گفتا يکي خجسته مکان و يکي وطن
گفتم دو گونه طوق به هر گردن افکند
گفتا يکي ز شکر فکند و يکي ز من
گفتم دلش چه دارد وعقلش چه پرورد
گفتا يکي مودت دين و يکي سنن
گفتم چه پيشه دارد مهر و هواي او
گفتا يکي ملال زدايد يکي حزن
گفتم چه چيز يابد ازو ناصح و عدو
گفتا يکي نوازش و خلعت يکي کفن
گفتم موافقانرا مهرو هواش چيست
گفتا يکي سليح تمام و يکي مجن
گفتم که گر دو تير گشايد سوي چگل
گفتا يکي چگل بستاند يکي ختن
گفتم که گردونامه فرستد سوي عمان
گفتا يکي عمان بستانديک عدن
گفتم چه باد حاسد او وان دگرچه باد
گفتا يکي به مادر غمگين يکي به زن