نگار من آن لعبت سيمتن
مه خلخ و آفتاب ختن
برون آمداز خيمه و از دو زلف
بنفشه پريشيده بر نسترن
تماشا کنان گرد خيمه بگشت
چو سروي چمان برکنار چمن
ز سر تابه بن زلف او پر گره
زبن تابه سر جعد او پرشکن
همي داد بينندگان را درود
ز دو رخ گل و ازدو عارض سمن
کمر خواست بستن همي برميان
سخن خواست گفتن همي با دهن
نه بستن توانست زرين کمر
نه گفتن توانست شيرين سخن
بلي کس نبندد کمر بي ميان
بلي کس نگويد سخن بي دهن
دهان و ميان زان ندارد بتم
که هردو عطا کرد روزي به من
دل و تن مرا زين دو آمد پديد
وگرنه مرا دل کجابودو تن
فري روي شير بن آن ماهروي
که دلها تبه کرد برمرد و زن
فري خوي آن بت که وقت شراب
همه مدحت خواجه خواهد زمن
سپهر هنر خواجه نامور
وزير جليل احمد بن الحسن
نوازنده اهل علم و ادب
فزاينده قدر اهل سنن
پژوهنده راي شاه عجم
نصيحتگر شهريار زمن
وزير جهاندار گيتي فروز
وزير هنرپرور رايزن
وزارت به اصل و کفايت گرفت
وزيران ديگر به زرق و به فن
وزارت به ايام اوباز کرد
دوچشم فرو خوابنيده وسن
به جنگ عدو با ملک روز وشب
زماني نياسايد از تاختن
گهي رنجه ز آوردن ژنده پيل
گهي مانده ز آوردن کرگدن
جهان را همه ساله انديشه بود
ازين تا نهد تخت او بر پرن
کسي را که دختر بود چاره نيست
که باشد يکي مرد او را ختن
جهان دختر خواجگي را همي
بدو داد چون باز کرد از لبن
سخاوت پرستنده دست اوست
بتست اين همانا و آن برهمن
گريزنده گشته ست بخل از کفش
کفش «قل اعوذ» است و بخل اهرمن
اي ناصح خسرو و کلک تو
بر احوال و بر گنج او مؤتمن
چو من جلوه کرده ست جود ترا
عطاي تو اندر هزار انجمن
عطاي تو بر زايران شيفته ست
سخاي تو بر شاعران مفتنن
مثل زرکاهست و دست توباد
خزانه تو گنج تو بادخن
بسا مردم مستحقق را که تو
بر آوردي ازژرف چاه محن
نشان کريمي و آزادگيست
بر آوردن مردم ممتحن
به آزاد مردي و مردانگي
تو کس ديده اي همسر خويشتن ؟
که باشد چون تو، هر که را گويمت
ز بر تو پوشد همي پيرهن
ز آزادگان هر که او پيشتر
به شکر تو دارد زبان مرتهن
بزرگان همه زير بار تواند
چه بارست شکر تو بي ذل و من
کسي نيست کز بندگان تونيست
به هر گردني طوق اندر فکن
جهان زير فرمانت گر شد رواست
به دارش و ز اوبيخ دشمن بکن
مگر خدمت تست حبل المتين
که نوعيست ازطاعت ذوالمنن
اگر حاسد تست سالار ترک
وگردشمن تست مير يمن
به يک رقعه بر زن ختن بر چگل
به يک نامه برزن يمن بر عدن
چه چيزست مهر تو در هر دلي
که شيرين تر از زر بود وز وطن
بخور و لباس عدوي ترا
زمانه چه خواند حنوط و کفن
همي تا چو قمري بنالد ز سرو
نوابر کشد بلبل از نارون
چو پشت برهمن شود شاخ گل
بر او بر گل نو بسان و ثن
جهان دار و شادي کن و نوش خور
مي از دست آن ترک سيمين ذقن
فزوده ست قدر تو بفزاي لهو
گشاده ست گنج تو بگشاي دن