در مدح شمس الکفاة خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن ميمندي

مکن اي ترک مکن قدر چنين روز بدان
چون شد اين روز، درين روز رسيدن نتوان
گر بناگوش تو چون سيم سپيدست چه سود
تو نداني که بود شب ز پس روز نهان
نه تو آورده اي آيين بناگوش سپيد
مردمان را همه بوده ست بناگوش چنان
بس بناگوش چون سيما که سيه شد چو شبه
آن تو نيز شود صبر کن اي جان جهان
هر که را عارض ساده ست سيه خواهد شد
نه به انگشت، فرو رفت بخواهي ز ميان (؟)
دست خدمت نه و ناگاه بر آوردن خط
خرد ذاتي او آمد پست دگران (؟)
ورتو خدمت نکني بر دل من رنج منه
تا بي اندوه برم خدمت خواجه به کران
کدخداي ملک مشرق و سلطان بزرگ
صاحب سيد ابوالقاسم خورشيد زمان
آن ملک رسم و ملک طبع و ملک خو که بدو
هر زمان زنده شود نام ملک نوشروان
راي فرخنده او جلوه ده مملکتست
لاجرم مملکت آراسته دارد چو جنان
آفرين باد بر آن راي پسنديده کزو
شاه شادست وسپه شاد جهان آبادان
عالمي همچو کماني به کفش داد امير
راي اوکرد به آساني چون تير کمان
چون ازو ياد کني زو به دعا ياد کنند
خلق گيتي که و مه، مرد و زن و پيرو جوان
در همه عمر نرفته ست و ازين پس نرود
نام او جز به ثنا گفتن و بر هيچ زبان
تابراين بالش بنشسته نگفته ست کسي
که بر اين بالش جز خواجه نشسته ست فلان
هم بگويندي، گرجاي سخن يابندي
مردم ياوه سخن را نتوان بست دهان
او ازين کار گريزنده و اين بالش ازو
اندر آويخته پيوسته چو قالب به روان
هر که اين بالش و اين صدر طلب کرد همي
از پي سود طلب کرد نه از بهر زيان
خواجه ميراث پدر برد بدين شغل بکار
اين خبر نيست که من گفتم، چيزيست عيان
لاجرم بر در ايوان ملک مدح و ثناست
پيش ازين بود شبانرزي فرياد و فغان
اي به حري و به آزادگي از خلق پديد
چو گلستان شکفته ز سيه شورستان
خداندان تو شريفست، از آني تو شريف
تو چناني به شريفي که بود زراز کان
دست بخشنده تو نام تو بازرگان کرد
تو کنون گويي اين را چه دليلست و نشان
شغل بازرگان آنست که چيزي بخرد
تا به مقدار و به اندازه کند سود از آن
تو به دينار همه روزه همي شکر خري
کيست آن کو نکند ياد تو چون بازرگان
شکر تو برما فرضست چوهر پنج نماز
بيشتر گردد هر روز ونگيرد نقصان
بگزاريم بر آنسان که توانيم گزارد
نشود شکر بر ما به تغافل نسيان
اثر نعمت تو بر ما زان بيشترست
که توان آورد آن را به تغافل کفران
شاعران را زتو زر و شاعران را ز تو سيم
شاعران را ز تونام و شاعران را زتو نان
اي سر بار خدايان سر سال عجمست
تو به شادي بزي و سال به شادي گذران
زين بهار خوش برگير نصيب دل خويش
بر صبوحي قدحي چند مي لعل ستان