ميغ بگشاد و دگرباره بيفروخت جهان
روزي آمد که توان داد از آن روز نشان
روزي آمد که چنين روز همي ديد زمين
روزي آمد که چنين روز همي يافت زمان
بوستاني که بدو آب همي راه نيافت
تازه گشت از سرو ره يافت بدو آب روان
روزگاري که دل خلق همي تافته است
رفت و ناچيز شد و قوت او شد به کران
زينت دولت باز آمد و پيرايه ملک
تا کند ملک و ولايت چو بهشت آبادان
صدر ديوان وزارت رست از زرق و دروغ
رادمردان جهان رستند از ذل و هوان
صاحب سيد باز آمد و برگاه نشست
وآسمان بر در او بست رهي وارميان
بالش خواجه دگر بار بر آنجاي نهاد
که مقيمان فلک را نرسد دست برآن
گر ازين پيش خطا کرد، کنون کرد صواب
برگرفت از تن ما و دل ما بارگران
صاحب سيد تاج وزرا شمس کفات
خواجه بوالقاسم دستور خداوند جهان
باز بنشست بصدر اندر با جاه و جلال
باز زد تکيه بگاه اندر با عزت و شان
بخت اگر کاهليي کرد و زماني بغنود
گشت بيدارو به بيداري نو گشت و جوان
عهدها بست که تا باشد بيدار بود
عهدها بست و جهان گشت بدان سيرت و شان
من يقين دارم کاين عهد بسرخواهد برد
صاحب سيد را نيز در اين نيست گمان
سخن راست توان دانست از لفظ دروغ
باد نوروزي پيدا بود از باد خزان
اي سزاوار بدين جاه و بدين قدر و شرف
اي سزاوار بدين دست وبدين صدر و مکان
چند گاهيست که در آرزوي روي تو بود
صدر ديوان وبزرگان خراسان همگان
هر که يک روز ترا ديد همي گفت بدرد
که خدايا تو مر او را بر ما بازرسان
گرچه از چشم جدا بودي ديدار تو بود
همچو کردار تو آراسته پيش دل و جان
هيچ چشمي نشناسم که نه از بهر تو کرد
مجلس محتشمي را ز گرستن طوفان
ابرها بود بچشم اندر از انديشه تو
که همه روز بباريد برخ بر باران
تا تو در ديوان بودي در ديوان ترا
کس ندانست ز درگاه ملک نو شروان
چون برون رفتي از ديوان، هم بر پي تو
رتبت و قدر برون رفت ز در و زديوان
بودن تو بحصار اندر جاه تو نبرد
آن نه جاهيست که تا حشر پذيرد نقصان
شرف و قيمت و قدر تو بفضل و هنرست
نه بديدار و بدينار و بسود وبزيان
هر بزرگي که بفضل و بهنر گشت بزرگ
نشود خرد ببد گفتن بهمان و فلان
گر چه بسيار بماند بنيام اندر تيغ
نشود کند و نگردد هنر تيغ نهان
ور چه از چشم نهان گردد ماه اندر ميخ
نشود تيره و افروخته باشد بميان
شير هم شير بود گرچه به زنجير بود
نبرد بند و قلاده شرف شير ژيان
باز هم باز بود، ورچه که او بسته بود
شرف بازي از باز فکندن نتوان
اين همان مجلس و جاييست که بربست و بريد
ملکان را ز نهيب و ز فزع دست و زبان
هيبت مجلس تو هيبت حشرست مگر
که بود مرد و زن و نيک وبد آنجا يکسان
بر در خانه تو از فزع هيبت تو
شير چنگ افکند و پيل دژآگه دندان
آنکه تا روز همه شب سخنان راست کند
چون به ديوان تو اندر شد، گويد هذيان
بپسند تو سخن گفتن کاريست بزرگ
اندرين ميدان اين باره نگردد به عنان
از دبيران جهان هيچ کسي نيست که او
نامه اي را به پسند تو نويسد عنوان
جاودان شاد زيادي وبه تو شاد زياد
ملک عالم شاهنشه گيتي سلطان
تا همي خاک بپايد تو درين ملک بپاي
تاهمي چرخ بماند تو در ين خانه بمان
هر که زين آمدن تو چو رهي شاد نشد
مرهاد از غم تا جانش برآيد ز دهان