بدان خوشي وبدان نيکويي لب و دندان
اگر بجان بتواني خريد نيست گران
لب چنان را غازي به سيم و زر بفروخت
عجب تر از دل غازي دلي بود به جهان ؟
لطيفه ييست در آن لب چنانکه نتوان گفت
اگر دلم دهدي خلق را نمايم آن
گمان برم که همي بوسه ريخت خواهد ازو
چودر سخن شود آن آفتاب ترکستان
اگر نه از قبل شرم آن نگارستي
ز بوسه ندهمي او را بهيچ وقت امان
وگر هزار دلستي مرا چنانکه يکي
همي فدا کنمي پيش آن لب و دندان
هزار سال ملامت کشيدن از پي او
توان و زان بت روزي جدا شدن نتوان
مرا که خواهد گفتن که دوست را منواز
که گفت خواهد معشوق را مخواه و مخوان
عزيزتر ز همه خلق يار نيک بود
ولي عزيزتر از يار خدمت سلطان
خدايگان مهان خسرو جهان مسعود
که روزگارش مسعود باد وبخت جوان
خدايگاني کورا هزار بنده سزد
چو کيقباد و چو کيخسرو و چو نوشروان
ز ملک گيتي يک نيمه يافت او ز پدر
دگر گرفته بشمشير و تير و گرز و کمان
و گر بکنجي يکپاره ناگرفته بماند
هم از شمار گرفته است، ناگرفته مدان
بنامه راست شود، نامه کرد بايد و بس
بتيغ کار نگردد درست و با سروجان
شد آن زمان که به شمشير کار بايد کرد
کنون بنامه همي کرد بايد و بزبان
گه سماع و شرابست و گاه لهو و طرب
گه نهادن گنج و گه نهادن خوان
مگر به صيد و به چوگان زدن رود پس از اين
ز بهر گشتن صحرا و ديدن ميدان
وگر نه در همه عالم کسي نماند که او
گذشت خواهد ازين طاعت و ازين فرمان
ملوک را همه بيمال کردو دل بشکست
بر آنچه کرد سر خسروان به سر جاهان
گزاف داري چندان هزار مرد دلير
که شوخ وار بجنگ شه آمدند چنان
دلاوراني پر حيله از سپاه عراق
مبارزاني بگزيده از که گيلان
زپاي تا سر در آهن زدوده چو تيغ
گرفته تيغ بدست و دودست شسته زجان
ز کوه آهن و کوه سپر گرفته پناه
وزين دو کوه قوي چون ستاره خشت روان
ملک در آمد و با لشکري کم از دو هزار
همه بداسپه و خالي ز خود و از خفتان
چو روي کرد بدان کوه و آن سپاه بديد
نديد کوه و سپه را ز هيچگونه کران
ز پاي تا سر که مرد کارزاري ديد
بکار زار ملک عهد بسته و پيمان
خدايگان جهان روي را بلشکر کرد
بشرم گفت بلشکر که اي جوان مردان
پدر مرا و شمارا بدين زمين بگذاشت
جدا فکند مرا با شما زخان و زمان
نه ساز داد که از بهر خويش سازم ملک
نه خواسته که بجاي شما کنم احسان
بنام نيک ازينجا روان شدن بهتر
که باز گشتن نزد پدر بديگر سان
دگر کز اينجا تا جاي ما رهيست دراز
ز راست و زچپ ما دشمنان و مابميان
بدين ره اندر چندانکه مرد سير شود
نه زاد يابد مرد هزيمتي و نه نان
چنان کنيد که مردان شير مرد کنند
بهيچگونه متابيد ازين نبرد عنان
اگر مراد برآيد چنان کنم که شما
بمال و ملک شويد از ميان خلق نشان
زيان رسيد شما را زبهر من بسيار
چنان کنم که فرامش کنيد نام زيان
همه سپاه نهادند رويها بزمين
وز آنچه شاه جهان گفت چشمها گريان
بجمله گفتند اي شهريار روز افزون
خدايگان بلند اختر بلند مکان
که در سپه که چو تو مير پيش جنگ بود
اگر ز پيل بترسد بر او بود تاوان
چنان کنيم کنون روي کوه را که شود
زخون دشمن تو پر شقايق نعمان
خدايگان جهان چون جوابها بشنود
بخواست نيزه و توفيق خواست از يزدان
ميان آن سپه اندر فتاد چونکه فتد
ميان گور و ميان گوزن شير ژيان
همي گرفت بدست و همي فکند بپاي
جز اين که کرد و چه دانست رستم دستان
بيک زمان سپه بيکرانه را بشکست
شکستگان را بگرفت و جمله دادامان
خبر شنيد که شيري براه ديد کسي
ز جنگ روي بدان صيد کرد هم بزمان
بدان بزرگي جنگ و بدان بزرگي فتح
بکرد وشير بکشت اينت قدرت و امکان
ازين نکوتر و مردانه تر فراوان کرد
بپاي قلعه غور و بکوه غرجستان
خداي ناصر او باد و روزگار معين
ملوک بنده و چاکر بآشکار و نهان