در صفت خزان و مدح امير ابوالمظفرنصر بن سبکتگين برادر سلطان محمود گويد

چو زر شدند رزان، از چه؟ از نهيب خزان
بکينه گشت خزان، با که؟ باستاک رزان
هوا گسست، گسست از چه؟ بر گسست از ابر
ز چيست ابر؟ نداني تو؟ از بخار و دخان
خزان قوي شد چون گل برفت، رفت رواست
بنفشه هست؟ بلي، با که؟ با بنفشه ستان
گزنده گشت، چه چيز؟ آب، چون چه؟ چون کژدم
خلنده گشت همي باد، چون چه؟ چون پيکان
بريخت که؟ گل سوري، چه چيز؟ برگ، چرا؟
زهجر لاله، کجا رفت لاله؟ شد پنهان
مگر درخت شکفته گناه آدم کرد ؟
که از لباس چو آدم همي شود عريان ؟
سمن ز دست برون کرد رشته لؤلؤ
چو گل ز گوش بر آورد حلقه مرجان
چو مي بگونه ياقوت شد، هوا بتد
پياله هاي عقيقي ز دست لاله ستان
خزان بدست مه مهر در نوشت از باغ
بساط ششتري و هفت رنگ شاد روان
که داد سيم به ابرو که داد زر بباد؟
که ابر سيم فشانست و باد زرافشان
هزاردستان دستان زدي بوقت بهار
کنون بباغ همي زاغ راست آه و فغان
هزار دستان امروز درخراسانست
بمجلس ملک اينک همي زند دستان
بمجلس ملک جنگجوي رزم آراي
بمجلس ملک شير گير شهر ستان
سپاهدار خراسان ابوالمظفر نصر
امير عالم عادل برادر سلطان
چه گويم او را؟ وصف وچه خوانم او را؟ مدح
چه بوسم او را؟ خاک و چه بخشم اورا؟ جان
ز دل چه خواهد؟ فضل و زکف چه خواهد؟ جود
دلش چه آمد؟ بحر و کفش چه آمد، کان
از آن چه خيزد؟ درو، از اين چه خيزد؟ زر
سخا که ورزد؟ اين و، عطا که بخشد؟ آن
هنر نمود؟ نمود و، جهان گشاد؟ گشاد
يکي به چه؟ به حسام و، يکي به چه؟ به سنان
به رزم ريزد، ريزد چه چيز؟ خون عدو
به صيد گيرد، گيرد چه چيز؟ شيرژيان
به علم دارد، دارد چه چيز؟ علم علي
به عدل ماند، ماند به که؟ به نوشروان
برزمگه چه نمايد؟ شجاعت و مردي
ببزمگه چه نمايه؟ سخاوت واحسان
هوا چگونه بود پيش طبع او؟ نه سبک
زمين چگونه بود پيش حلم او؟ نه گران
رضاي او به چه ماند؟ بسايه طوبي
خصال اوبه چه ماند؟ بروضه رضوان
سخاي او به چه ماند؟ به معجز عيسي
لقاي او به چه ماند؟ به چشمه حيوان
به صلح چيست؟ به صلح آفتاب روشن راي
به خشم چيست؟ به خشم آتش زبانه زنان
رسيدپر کلاهش؟ بلي، به چه؟ بفلک
گذشت همت او؟ از چه؟ از بر کيوان
زند، زند چه؟ زند بر سر مخالف تيغ
کند ،کند چه؟ کند از تن مخالف جان
دهد، دهد چه؟ دهد دوست را بمجلس مال
برد، برد چه؟ برد از عدو برزم روان
نه در سخاوت او ديده هيچکس تقصير
نه در مروت اوديده هيچکس نقصان
به تيغ پاره کند درقه هاي چون پولاد
به تير رخنه کند غيبه هاي چون سندان
ايا نموده جهانرا هزار گونه هنر
چو که؟ چو حيدر کرار و رستم دستان
ز جنگ جستن تو وز سخانمودن تو
بهاي تيغ گران گشت و نرخ زر ارزان
که کرد آنچه تو کردي به روز حرب کتر؟
بر آن سپاه که بودند زير رايت خان
ثنات گويم کز گفتن ثناي تو من
ثواب يابم همچون ز خواندن قرآن
هميشه تا چو زنخدان و زلف دوست بود
ز روي گردي گوي و ز چفتگي چوگان
سپيد عارض معشوق زير زلف بود
چو پشت پهنه سيمين زدوده و رخشان
سرسران سپه باش و پشت ملک و ملک
خدايگان زمين باش و پادشاه زمان
هزار مهر مه و مهرگان و عيد و بهار
به خرمي بگذار وتو جاودانه بمان