در مدح امير ابو يعقوب يوسف بن ناصر الدين

اي روي نکو! روي سوي من کن و بنشين
زنهار ز من دور مدار آن لب شيرين
توسروي وبر پاي نکوتر که بود سرو
ني ني که ترا سرو رهي زيبد بنشين
امروز مرا راي چنانست که تاشب
پيوسته ترا بينم تو نيز مرا بين
چشم من و آن روي پر از لاله و پرگل
دست من و آن زلف پر از حلقه و پر چين
زان رخ چنم امروز گل و لاله سيراب
زان ساده زنخدان، سمن تازه و نسرين
تا ظن نبري، چشم وچراغا! که شب آمد
چشم و دل من سير شود زان رخ سيمين
من بر تو شب و روز نگه خواهم کردن
چندين به چه کارست حديثان نگارين
امروز به شادي بخورم با تو که فردا
ناچار مرا مير برد باز به غزنين
يوسف پسر ناصردين آن سر و مهتر
سالار و سرلشکر سلطان سلاطين
اي بار خدايي که نبيند چو تويي تخت
اي شهر گشايي که نبيند چو تويي زين
پر پاره زر گردد جايي که خوري مي
پر چشمه خون گردد جايي که کشي کين
چون جام بکف گيري از زر بشود قدر
چون تيغ بر آهنجي از خون برود هين
شيران فکني شرزه و پيلان فکني مست
شيران به خدنگ افکني و پيل به زوبين
پيل ازتو چنان ترسد چون گودره از باز
شير از تو چنان ترسد چون کبک ز شاهين
اي سخت کماني که خدنگ تو ز پولاد
ز آنسان گذرد کز دل بدخواه تو نفرين
گر موي بر آماج نهي موي شکافي
وين از گهر آموخته اي تو نه ز تلقين
آماج تواز بست بودتا به سپيجاب
پرتاب تو از بلخ بود تا به فلسطين
از گوي تو روزي که بچوگان زدن آيي
ده بر رخ ماه آيدو صد بر رخ پروين
چندانکه بشمشير تو بدخواه فکندي
فرهاد مگر که بفکنده ست به ميتين
از آرزوي جنگ زره خواهي بستر
وز دوستي جنگ سپرداري بالين
بيننده که در جنگ ترابيند با خصم
پندارد تو خسروي و خصم تو شيرين
آيين خرد داري جايي که ندارند
مردان جهان ديده آموخته آيين
گر در خرد و راي چون تو بودي بيژن
در چاه مر اورا بنيفکندي گرگين
رادي بر تو پويد چون يار بر يار
بخل از تو نهان گردد چون ديو زيس
از زر تو گويند کجا ياد شود زي
وز سيم تو گويند کجا ياد شود سين
زر تو و سيم تو همه خلق جهانراست
ويلخال بدانند همه گيتي همگين
از خلعت تو مدح سرايان تو اي شاه
در خانه همه روزه همه بندندآذين
کس را دل آن نيست که گويد به تو مانم
بر راست ترين لفظ شداين شعر نو آيين
تا چون مه آبان بنباشد مه آذار
تا چون گل سوري بنباشد گل نسرين
تاچون ز در باغ درآيد مه نيسان
از ديدن او تازه شود روي بساتين
شاهي کن و شادي کن آنسان که تو خواهي
جز نيک مينديش و جز از رادي مگزين
مي خور ز کف آنکه به چينش بپرستند
گرصورت او را بفرستي بسوي چين
زين عيد عدو را غم و اندوه و ترا لهو
تو با رخ پر لاله و او با رخ پر چين