در مدح عضد الدوله امير ابو يعقوب يوسف سپهسالار گويد

دي چو ديوانه بر آشفت و به زه کرد کمان
پيش او باز شدن جز به مدارا نتوان
خرگهي بايد گرم وآتشي بايد تيز
باده اي بايد تلخ و خوش و رنگين و روان
مطربي جو بسر خم و تو در پيش بپاي
ساقيي با زنخي ساده و جامي به لبان
ساقيي طرفه که گردست بزلفش ببري
دست وانگشت تو پر حلقه شود هم بزمان
ساقيي کز خم زلفينش اگر راي کني
صد کمر بندي او را چو کمر گرد ميان
خامش استاده و چشمش بتو و گوش بتو
وز هواي تو پر از خنده دزديده دهان
توبر او عاشق و اوبرتو نهاده دل خويش
همچنان بر پسر ناصر دين ميرجهان
مير يوسف عضد دولت خورشيد ملوک
که جهان منظر اويست کران تا بکران
جنگجويي که چو او روي سوي جنگ نهد
استخوان آب شود در تن شيران ژيان
لشکري را بجهاند بجهان در فکند
هر خدنگي که فرو جست مر او را ز کمان
خوش سپند افکن در آتش و رويش بنگر
که بترسم که مر او را رسد از چشم زيان
بابر بر و بازوي شاهانه و با فر ملوک
هم نکو ران و رکاب و هم نکو دست وعنان
روز چوگان زدن از خوبي چوگان زدنش
زهره خواهد که ز گيسو کند او را چوگان
شاخ آهو نشنيدي که چگونه شکند
هم بدانسان شکند شير ژيانرا دندان
روز کوشش سر پيکانش بود ديده شکاف
روز بخشش فک او بدره بود زرافشان
اي عطا بخش پذيرنده ز خواهنده سپاس
راي تو خوبي وآيين تو فضل واحسان
باده بر دست و همچون به فلک بر خورشيد
اندرين لفظ يقينم که نباشد بهتان
هر چه خورشيد به صد سال دمادم بنهد
توبه يک روز ببخشي و نينديشي از آن
اين سخاباشد و آن بخل و بهر حالي بخل
نبود همچو سخا اين بهمه حال بدان
چون بداني که درم داري خوابت نبرد
تا نبخشي به فلان و به فلان وبه فلان
اين فلانان همه زوار تو باشند شها
که ترا خالي زينان نبود خانه و خوان
در سکاليدن آن باشي دايم که کني
کار ويران شده خلق جهان آبادان
عذرها سازي و آنرا همه تأويل نهي
تا کني بي سببي تافته اي را شادان
دست کردار تو داري دل گفتار تراست
که عطاي توهمي گردد ازين دست بدان
مابشب خفته و از تو همي آرند بما
کيسه ها پر درم و برسر هر کيسه نشان
خفتگان را ببرد آب چنينست مثل
اين مثل خوار شد و گشت سراسر ويران
از پي آنکه مرا تو صله ها دادي و من
اندر آنوقت بخيمه در خوش خفته ستان
بخشش تو قوي و ما به مکافات ضعيف
خدمت ماسبک ومنت بر تو گران
جاودان شاد زي اي در خور شاهي ومهي
مگذر از عيش وبشادي و بخوشي گذران
تاکسي برخورد از دولت و از جان و زتن
برخور از دولت و کام دل و عيش تن و جان
در سراي تو و در خيل غلامان تو باد
هر نگاري که برون آرنداز ترکستان
تا جهانست همي باش و تو دشمن تو
تو هميشه به هواي دل و دشمن به هوان
عيد تو فرخ و ايام تو ماننده عيد
خلق فرمانبر و تو بر همگان فرمان ران