نيز در مدح امير ابو يعقوب يوسف بن ناصر الدين

آن کمر باز کن بتا ز ميان
زين غم و وسوسه مرا برهان
من در آن اندهم که رنج رسيد
بر ميان تواز کشيدن آن
با مياني کزو اثر نه پديد
چون تواني کشيد بار گران
هست بر نيست چون تواني بست
کمر تست هست و نيست ميان
نه ميان داري اي پسر نه دهن
من نبينم همي ازين دو نشان
گر تو گويي روا بود بکنم
از تن ودل ترا ميان و دهان
ني حديث دل از ميان بگذار
نبود خود بدل مرا فرمان
دل به مهر امير دادستم
کس نگويد که داده بازستان
دل چه باشد کجا امير بود
من براه امير بدهم جان
عضد دولت و مؤيد دين
مير يوسف برادر سلطان
آنکه، همچون به شاه شرق، بدوست
از همه خسروان اميد جهان
گفتگويست در ميان سپاه
زوگه و بيگه، آشکار و نهان
همه همواره يکزبان شده اند
کو خداوند دولتيست جوان
کار او بس بزرگ خواهدگشت
وين پديدآيدش زمانه بزمان
اختران را عنايتست بدو
همه بر سعد او کنند قران
بخت با ملک مير پيمان بست
برمگرداد بخت ازين پيمان
تا همه کارها بکام کند
بنمايد تمام هر چه توان
خشندي شاه جست بايد و بس
تا شود کار چون نگارستان
آنچه سلطان کند به نيم نظر
نکند دولت، اين درست بدان
اي امير بزرگوار کريم
اي سر فضل و مايه احسان
آلت خسروي و پيشروي
همه داده ست مر ترا يزدان
به زبان و به دل زبر دستي
مرد چون بنگري دلست و زبان
گر به مردي مراد يا بدکس
تو رسيدي به ملک نوشروان
ور ز تيغست ملک را منشور
جز به منشور ملک را مستان
تيغ تو تيزتر ز تيغ ملوک
تو تواناتر از همه ملکان
ملک شاهان بهاي تست ملک
کار ويران کني تو آبادان
کارها کن چنانکه کرد همي
بيژن گيو و رستم دستان
تو از آن هر دوان دليرتري
خويشتن را به آرزو برسان
از خداوند خسروان در خواه
تافرستد ترا به ترکستان
که دل و همت تو بس نکند
به سپاهان و ساري و گرگان
دخل گرگان ترا وفا نکند
باهمه دخل بصره و عمان
شادمان زي و کامران و عزيز
وز بد دهر بي گزند و زيان
عيد قربان خجسته بادت و باد
دشمنان تو پيش تو قربان