درمدح عضدالدوله يوسف بن ناصر الدين

جشن فريدون خجسته باد وهمايون
بر عضد دولت آن بديل فريدون
پشت سپه مير يوسف آنکه به رويش
روز بزرگان خجسته گشت و همايون
ديدن او بامداد خلق جهان را
به بود از صد هزار طاير ميمون
غمگين، کز بامداد چهره او ديد
شاد شد و از همه غم آمد بيرون
آن ره و آن يکدلي که با ملک او راست
موسي عمران نديده بود زهارون
چهره او را ملک به فال گرفته ست
لاجرم او را کسي نبيند محزون
از فزع او بشب فراز نيايد
دشمن سلطان از آن کرانه جيحون
در طلب دشمنان شاه عنانش
گاه به جيحون دهند و گاه به سيحون
دشمن شاه ار به مغربست ز بيمش
باز نداند به هيچگونه سر ازکون
چون بصف آيد کمان خويش دهد خم
از دل شيران کينه کش بچکد خون
گر تو بخواهي به زخم تير بسنبد
چون قلم آهنين عمود فرسطون
از فزعش در همه ولايت سلطان
شير نيايد ز هيچ بيشه به هامون
حيلت و افسون کنند گردان درجنگ
مير نياموخته ست حيلت و افسون
مردمي آموخته ست و مرد فکندن
باز نيايد کسي به عالم ايدون
گردان گردند پيش ميربه ميدان
سست چو مستان که خورده باشند افيون
بار خداييست اينچنين که تو بيني
گوهر او کرده از کريمي معجون
بار خدايي که پاي همت او را
روز و شب اندر کنار گيرد گردون
مأمون گويند همتي چوفلک داشت
جمله جهان بود پيش همت او دون
همت مأمون بزرگ بود وليکن
بنده آن همتست همت مأمون
منت ننهد ز هيچ رويي برکس
گر بدهد مال و ملک خويش هميدون
زربرون آرد از سرايش بي وزن
هر که بمدحش دو لفظ گويد موزون
بخشش اورا وفا نداند کردن
مانده اسکندر و نهاده قارون
خواسته چونان دهد که گويي بستد
روي گه ايدون کندز شرم، گه آندون
شکر نخواهد و گر تو شکرش گويي
از خجلي روي تو شود چو طبر خون
شرم چرا داشت بايد اي عجب او را
زان کرم و فضل روز روز بر افزون
گر کف او را مسخرستي دريا
خوار ترستي ز سنگ لؤلو مکنون
نيک خويي پيشه کرد وازخوي نيکو
کنيت و نامش بزرگ شدهم از اکنون
گشت به فضل و بزرگواري معروف
همچو به علم بزرگوار فلاطون
نوز جوانست و کار فردا دارد
فردا دارد دگرنهاد و دگرگون
درگه او قبله بزرگان گردد
تا بکفد زهره مخالف ملعون
من سخن يافه محال نگويم
اين سخن من اصول دارد و قانون
تا مه نيسان بود روايي بستان
تا مه کانون بود روايي کانون
کام روا بادو نرم گشته مر او را
چرخ ستمکاره و زمانه واژون
دربر او لعبتي که درهمه گيتي
هيچ بري ديده نيست جز بر خاتون