در مدح امير ابو يعقوب يوسف بن ناصر الدين غزنوي

مکن اي دوست بما بدنتوان کرد چنين
به حديثي مرو از پيش و بکنجي منشين
چندازين خشم، جز از خشم رهي ديگر گير
چند ازين ناز، جز از ناز طريقي بگزين
کودک خرد نيي تو که نداني بد و نيک
ناز بسيار نداني که نباشد شيرين ؟
گر مثل چشم مرا روشني از ديدن تست
نکشم ناز تو بايد که بدانم به يقين
مرمرا شرم گرفت از تو و نازيدن تو
مر ترا اي دل و جان شرم همي نايد ازين
بيم آنست که جاي تو بگيرد دگري
آگهت کردم و گفتم سخن باز پسين
بيش ازين گفت نخواهم بحق نعمت آن
که مراخدمت اودوست تراز ملک زمين
لشکر آراي شه شرق و ولي نعمت من
عضد دولت يوسف پسر ناصر دين
برترين جاي مرا پايگه خدمت اوست
پايه خدمت او نيست مگر حبل متين
بدعا روز و شب آن پايه همي خواهد وبس
آنکه در قدر گذشته ست ز ماه و پروين
از پي آنکه بدين خدمت نزديکترند
بر غلامانش همي رشک بردحورالعين
عادتي دارد بي عيب تر از صورت حور
صورتي دارد پاکيزه تر از در ثمين
لاجرم بود و کنون هست وهمي خواهد بود
دردل شاه مکين و بدل خلق مکين
روز بخشش نه همانا که چنو بيند صدر
روز کوشش نه هماناکه چنوبيند زين
با عطا دادن او پاي نداردبه قياس
هر چه در کوه گهر باشد و در خاک دفين
زان برو بازو و زان دست و دل و فره و برز
زان به جنگ آمدن و کوشش با شير عرين
گفتگويست به هند و گفتگويست به سند
گفتگويست به روم و گفتگويست به چين
به همه گيتي فخرست بدوغزنين را
شاد غزنين که چنو خيزد مرد از غزنين
به تني تنها صد لشکر جنگي شکند
بي شبيخون و حيل کردن و دستان و کمين
بر من بيهده تر زان به جهان کس نبود
که خداوند مرا جويد همتا و قرين
برخويش از پي آن گفتم کامروز چو من
کس نداند خوي آن نيک خوي راد رزين
دوست تر از همه عضويست جبين در برمن
که پي سجده شود در بر او سوده جبين
از پي آنکه در از خيبر بر کند علي
شير ايزد شد و بگذاشت سر از عليين
در قسطنطين صد ره ز در خيبر مه
قاضي شهر گواهي دهد امروز بر اين
گر خداوند مراشاه جهان امر کند
بر شاه آرد در دست در قسطنطين
ايزد اورا ز پي آنکه عدو پست کند
قوت پيل دمان داد و دل شير عرين
گر ز خيمه سوي جنگ آمدو خم داد کمان
دشمن او چه به صحرا و چه در حصن حصين
خوش نخسبند همي از فزعش زانسوي آب
نه قدر خان طغانخان نه ختا خان نه تگين
اي به فضل تو امامان جهان گشته مقر
اي به شکر تو بزرگان جهان گشته رهين
با چنين نام و چنين دل که توداري نه عجب
گر جهان گردد يکرويه ترا زير نگين
تابه هر چشم خوش وخرم و دلخواه بود
عارض ساده و زلفين پر از حلقه و چين
تابهر گوش دل انگيز ودل آويز بود
غزل نغزو سماع خوش و آواي حزين
شاد باش و به دل نيک همه نيکي ياب
شاه باش و زخداوندهمه نيکي بين
به مراد دل تو بخت ترا راهنماي
به همه کاري يزدانت نگهدار و معين
مجلس تو همه سال اي ملک آراسته باد
از بت کبک خرام و صنم گور سرين
عيد تو فرخ و روز تو بود فرخنده
روز آن فرخ و فرخنده که گويد آمين