سوسن داري شکفته برمه روشن
بر مه روشن شکفته داري سوسن
ماهي گر ماه درقه دارد و شمشير
سروي گر سرو درع پوشد و جوشن
سوزن سيمين شده ست و سوزن زرين
لاله رخانا! ترا ميان و مرا تن
زر ببها بيشتر ز سيم وليکن
زرين سوزن فداي سيمين سوزن
حور بهشتي سراي منت بهشتست
باز سپيدي کنار منت نشيمن
زلف تو از مشک ناب چنبر چنبر
روي تو از لاله برگ خرمن خرمن
تو بتي و من هواي دل زتو خواهم
از بت خواهد هواي خويش برهمن
از لب تومرمرا هزار اميدست
وز سر زلفين تو هزار زليفن
آيي و گويي که: بوسه خواهي ؟ خواهم
کور چه خواهد بجز دو ديده روشن
بوسه گر از بهر دل دهي نستانم
دل بهواي ملک فروخته ام من
قطب معالي ملک محمد محمود
آن ز همه خسروان ستوده به هر فن
آنکه فروتر ز جاي همت او ماه
آنکه سبکتر ز حلم او که قارن
آنکه به راون دو هفته بود و ز عدلش
صد اثر دلپذير هست به راون
آنکه چو او را پدر به بلخ همي خواند
خطبه همي ساخت خاطبش به سجستن
اي به ميزد اندرون هزار فريدون
اي به نبرد اندرون هزار تهمتن
هر چه تو خواهي بکن که دايم دارد
دولت با دامن تو دوخته دامن
روي به شهر مخالفان نه و بشتاب
لشکر خويش اندرين جهان بپراکن
و برضاي پدر به غزو سوي روم
در فکن اندر سراي قيصر شيون
کستي هر قل به تيغ هندي بگسل
بر سر قيصر صليبها همه بشکن
هم زره روم سوي چين رو و برگير
از چمن و باغ چين نهاله چندن
باديه بر پشت زنده پيلان بگذار
رايت بر کوه بوقبيس فرو زن
حج بکن و کام دل بخواه ز ايزد
کانچه بخواهي تو بدهد ايزد ذوالمن
شاد ببلخ اي وخسرو آيين بنشين
همچو پدر گنجهاي خويش بيا کن
خيمه دولت کن از موشح رومي
پوشش پيلان کن از پرند ملون
از ادبا عالمي فرست به ماچين
وز امرا شحنه اي فرست به ارمن
آنچه به کين خواهي از تو آيد فردا
نه ز قباد آمداي ملک نه ز بهمن
هان که کنون روشني گرفت چراغت
چند برد دشمنت چراغ به روزن
دولت تو روغنست وملک چراغست
زنده توان داشتن چراغ به روغن
آنچه تو اکنون همي کني به بزرگي
بنگر تا هيچکس تواند کردن
گويند ار اشتري ز سوزن نگذشت
گوبگذشت، اينک اشتر، اينک سوزن
تو بقياس آهني و دشمن کوهست
کوه فراوان فکنده اند به آهن
نيست عجب گر ز بهر کم شدن نسل
بار نگيرد بشهر دشمن تو زن
وانچه گرفته ست پيش ازين پسرانش
عنين آيند و دخترانش سترون
دشمن گويم همي به شعر وليکن
من بجهان در ترا ندانم دشمن
در هنر تو من آنچه دعوي کردم
حجت من سخت روشنست و مبرهن
تا پدر تو ترا به شاهي بنشاند
گيتي از فر تو شده ست چو گلشن
بلخ شنيدم که بوستان بهشتست
کز همه گيتي درو گرفتي مسکن
مسکن تو گر بهشت باشد نشگفت
زانکه ملک را بهشت باد معدن
تا ز بدخشان پديد آيد لؤلؤ
چون گهر از سنگ و کهرباز خماهن
تا چو بر آيد نبات و تيره شود ابر
در مه ارديبهشت و در مه بهمن
هامون گردد چو چادر وشي سبز
گردون گردد چو مطرف خز ادکن
شاد زي و شاد باش تا همه شاهان
نام بديوان تو کنند مدون
کمتر حاجب ترا چو جم و چو کسري
کهتر چاکر ترا چو گيو و چو بيژن