در مدح سلطان محمود غزنوي

جاودان شاد باد شاه جهان
دولت او قوي وبخت جوان
تندرستيش باد و روزبهي
کامکاري و قدرت و امکان
همچو دلها بدوفروخته باد
صدر ايوان و مجلس و ميدان
از شهان خدمتست وزو خلعت
از جهان طاعتست و زو فرمان
ايزد او را بقاي عمر دهاد
تا نگردد جهان ما ويران
شکر او گويدي جهان شب و روز
گر چو ماباشدي گشاده زبان
بر همه مردمان روي زمين
مهر او واجبست چون ايمان
کافرست آنکه او به پنج نماز
جان او را نخواهد از يزدان
جانهاي جهانيان بسته ست
در بقا و سلامت سلطان
اين جهانرا جمال و قدرت ازوست
زان چنين ساخته ست و آبادان
گر تو او را دعا کني چه سپاس
درد خود را همي کني درمان
اندر آن روزهاي ناپدرام
کو ز مي مهر کرده بود دهان
حال گفتي چگونه بود بگوي
ني مگوي اين سخن بجاي بمان
حال امروز گوي و رامش خلق
که ملک سوي مي شتافت به خوان
اينت خوشي و اينت آساني
روز صدقه ست و بخشش و قربان
هر که امروز نيست شاد، خداي
بر دلش بار غم کناد گران
کس نداندکه ما چه يافته ايم
گو ندانند، فرخي تو بدان
راز دلها خداي داند و بس
من کي آگه شوم ز راز نهان
از دل خويش باري آگاهم
وز دل خويش نيستم بگمان
گر من امروز شادمانه نيم
شسته بادي بدست من قرآن
کاشکي چاره دانمي کردن
تا بدو بخشمي جواني و جان
گر جواني و جان بنتوان داد
دل بدو داده ام جز اين چه توان
زان دعاها که کرده ام شب و روز
بر تن وجان شهريار جهان
گر يکي مستجاب کرد خداي
عمر او را پديد نيست کران
جاودانه بجاي خواهد بود
همچنين شهر گير و قلعه ستان
گه کشد خصم وگه کشد سيکي
گه کند صيد وگه زند چوگان
ما پراکنده پيش او برويم
چه بود خوشترو نکوتر از آن
يا رب اندر بقاي او بفزاي
آنچه از عمر ماکني نقصان
هر که را او گزيد تو بگزين
هر که را او ز پيش راندبران
نيست گردان بدستش آنکس را
کو برون شد ز عهد و از پيمان
شاد گردان موافقانش را
تيره کن بر مخالفانش جهان
هر زماني بر او زيادت باد
فر اين کاخ وزيب اين ايوان
نامه اي را کز اين سراي رود
نام محمود باد بر عنوان
من ندانم که چيست کام دلش
يارب او را به کام دل برسان