در تهنيت عيد و مدح سلطان محمودغزنوي

عيد فرخ باد بر شاه جهان
جاودانه شادمان و کامران
نعمتش پيوسته و عمرش دراز
دولتش پاينده و بختش جوان
سال و مه لشکرکش و لشکر شکن
روز و شب کشورده وکشورستان
ايزداورا يار و دولت پيشکار
اوبکام دل مکين اندرمکان
تا جهان را پادشه بايد همي
پادشه محمد باد اندر جهان
باده اندر دست و خوبان پيش روي
خوبروياني به خوبي داستان
هر يکي با قامتي چون زاد سرو
هر يکي با چهره اي چون ارغوان
جعدشان در مجلس او مشکبار
زلفشان در پيش او عنبر فشان
زلف چون چوگان زنخدان همچو گوي
ابرو و مژگانشان تير و کمان
مي گسار آنکس کز ايشان دوست تر
مي زدست دوست خوشتر بيگمان
جاودان زينگونه بادا عيش او
عيش بد خواهش به تيمار وهوان
دشمن و بد گوي او را آب سرد
آتش سوزنده بادا در دهان
بد که گويد زو ملک هر گز نبود
بد خصال و بد فعال و بدنشان
نيکخوتر زوملک هر گز نبود
نيک باد آن نيک شه را جاودان
طبع او را مال درويشان بري
زو رعيت شاد خوار و شادمان
دولت او در ولايت کارساز
هيبت او بر رعيت پاسبان
شير نر درکشور ايران زمين
از نهيبش کرد نتواند زيان
هيچ شه را در جهان آن زهره نيست
کوسخن راند ز ايران بر زبان
هر که او بر خاندانش کرد روي
زو بنستاند قديمي خاندان
هر که او بر تو به آن بس گرد کرد؟
زو بنستاند همي آن نام و نان
تا جهان باشد جهانرا عبرتست
از حديث بلخ و جنگ خانيان
گوييا دي بود کان چندان سپاه
اندر آن صحرا همي کندند جان
اين ز اسب اندر فتاده سرنگون
وان بزير پاي اسب اندرستان
دست آن انداخته در پيش اين
پاي اين انداخته در پيش آن
اين يکي را مانده اندر چشم تير
وان دگر را مانده اندر دل سنان
سست گشته پاي خان اندرر کيب
خشک گشته دست ايلک بر عنان
مردمان را راه دشوارست نون
اندر آن دشت از فراوان استخوان
زان سپس کانسال سلطان جنگ را
تازيان آمد به بلخ از مولتان
لشکر او بيشتر در راه بود
وان گروهي ديو بود اندر ميان
بي سپاه او آن سپه را نيست کرد
در جهان کس را نبوده ست اين توان
خان به خواري بزاري بازگشت
از طپانچه لعل کرده روي وران
هر که راراي خراسان آمده ست
گو بيا تا بازگردي همچنان
مرغزار ما به شير آراسته ست
بد توان کوشيد با شير ژيان
شکر ايزد را که ما را خسرويست
کار ساز و کاربين وکاردان
خسروي با دولتي نيک و قوي
خسروي با لشکري گشن و گران
جنگها کرده چو جنگ دشت بلخ
قلعه ها کنده چو ارگ سيستان
کس نداند گفت اندر هيچ جنگ
پشت او ديده ست بهمان و فلان
کار اوغزو و جهادست و مدام
تا تواند غزو را بندد ميان
سند و هند از بت پرستان کرد پاک
رفت ازين سوتا بدرياي روان
هندوانرا سربسر ناچيز کرد
روسيانرا داد يکچندي زمان
وقت آن آمد که در تازد به روم
نيزه اندر دست و در بازو کمان
تاج قيصر بر سر قيصر زند
همچنان چون برسر خان چترخان
خوش نخسبم تا نگويد: فرخي
شعر فتح روم گفتستي؟ بخوان !
تا جهان را تازه گرداند بهار
تاهوا را تيره گرداند خزان
تا به ايام خزان نرگس بود
تا به هنگام بهاران ارغوان
جز براي او متاباد آفتاب
جزبه کام او مگرداد آسمان