اي شهريار بيقرين ، اي پادشاه پاک دين
اي مر ترا داده خداي آسمان ملک زمين
هم مير نيکو منظري، هم شاه نيکو مخبري
بر منظر و برمخبر تو آفرين باد آفرين
اي نيکنام! اي نيکخوي! اي نيکدل! اي نيکروي!
اي پاک اصل! اي پاک راي! اي پاک طبع! اي پاک دين
دولت بنازد سال و مه، ملت بنازد روز و شب
کان چون تويي دارد يمين، وين چون تويي دارد امين
فرخ يمين دولتي، زيبا امين ملتي
وز بهر ملت روز و شب، تيغ يماني در يمين
گاهي به دريا در شوي گاهي به جيحون بگذري
گه راي بگريزد ز تو، گه رام و گه خان گه تگين
صد قلعه شاهانه را، برهم زدي بي کيميا
صد لشکر مردانه را، گردن شکستي بي کمين
چون روز جنگ آيد ترا، تنها برون آيي ز صف
زانرو که داري لشکري، بر سان کوه آهنين
صد ره فزون ديدم ترا، کز قلب لشکر درشدي
با کرگ تنها در اجم، با شير تنها در عرين
اندر بيابان هاي سخت، ره برده اي بي راهبر
وين از توکل باشد اي شاه زمانه وز يقين
در ريگ جوشان چشمه روشن پديد آيد ترا
آري چنين باشد کسي، کورا بود يزدان معين
بردي فراوان رنج دل، بردي فراوان رنج تن
وز رنج دل و ز رنج تن، کردي جهان زير نگين
زانسو جهان بگشاده اي، تادامن کوه يمن
زينسو زمين بگرفته اي ،تا ساحل درياي چين
بغداد و زانسو هم ترا، بودي کنون گر خواستي
ليکن نگهداري همي، جاه امير المؤمنين
از بهر مير مؤمنين بگذاشتي نيم از جهان
کو هيچکس را اين توانايي که کردستي تو اين
صد بنده داري در توانايي و مردي و هنر
صد ره فزون از مقتدر وز معتصم و زمستعين
حرمت نگهداري همي، حري بجاي آري همي
واجب چنين بيني همي، اي پيشواي پيش بين
از جمله ميران ترا، هر گز نبيند کس کفو
از جمله شاهان ترا، هر گز نبيند کس قرين
پيلي چو در پوشي زره، شيري چو بر تابي کمان
ابري چو برگيري قدح، ببري چو در يازي بزين
با اين بزرگي هر ضعيفي راه يابد سوي تو
خويي گزين کردي چنان چون رادمردان گزين
با بندگان و کهتران از آسمان گويد سخط
آنکس که اورا ده درم باشد به خاک اندر دفين
از پادشاهي پارسايي دوستتر داري همي
زين پادشاهان عاجزند اي پادشاه راستين
هر گز نگشتي کينه ور، هر گز نگشتي کينه کش
کاين عاجزانرا باشد و تو قادري جز کارکين
آنرا که توياري دهي، ياري دهد چرخ برين
وانرا که تو غمگين کني، برکام دل گردد غمين
آن کونکو خواهد ترا، گرسنگ بر گيرد ز ره
از دولت توگردد آن ،در دست او در ثمين
آن کس که بدخواهد ترا، ياقوت رماني مثل
در دست او اخگر شود، پس واي بدخواه لعين
تا آسمان روشن شود، چون سبز گردد بوستان
تا بوستان خرم شود، چون تازه گردد ياسمين
شاهنشه گيتي تو باش و در خور شاهنشهي
تا هر اميري پيش تو، بر خاک ره مالد جبين
خوي چنين گيرد همي، کو را به چنگ آيد درم
تو با جهانداري شها، خويي همي داري چنين
زانجا که دل خواهد ترا، شکرکش و شکرستان
باآنکه خوش باشد ترا شادان خور و شادان نشين
تو شاد خوار و شادکام و شادمان و شاد دل
بدخواه تو غلطيده اندر پاي پيل پوستين
پاينده بادا عمر تو، پيوسته بادا عز تو
فرخنده بادا عبد تو، آمين رب العالمين