بزرگي و شرف و قدر و جاه و بخت جوان
نيابد ايچکسي جز بمدحت سلطان
يمين دولت ابوالقاسم آفتاب ملکوک
امين ملت محمود پادشاه جهان
خدايگاني کاندر جهان بدين و بداد
شناخته ست چو بوبکر و عمر و عثمان
حديث او همه از ايزد و پيمبر بود
به جد و هزل و بدو نيک و آشکار و نهان
همه بزرگان حال از منجمان پرسند
خدايگان زمانه ز مصحف، قرآن
ازين بودکه به هر جايگه که روي نهد
همي رود ز پي او عنايت يزدان
پيمبران را زان پيش معجزات نبود
که شاه دارد و اين سخت روشنست و عيان
بر آب جيحون پل بستن و گذاره شدن
بزرگ معجزه اي باشد و قوي برهان
گروهي از حکما در حديث اسکندر
بشک شدند و بسي رفتشان سخن بزبان
که او ز جمله پيغمبران ايزد بود
خداي داند کاين درست بود يا بهتان
سکندر آنگه کز چين همي فرود آمد
بماند برلب جيحون سه ماه تابستان
بدان نيت که برآن رود پل تواند بست
همي نشست و در آن کاربست جان و روان
هزارحيله فزون کرد و آب دست نداد
در آن حديث فرو ماند عاجز و حيران
ملک بوقتي کز آب رود جيحون بود
چو آسمان که مر او را پديد نيست کران
بر آب جيحون در هفته اي يکي پل بست
چنانکه گفتي کز دير باز بودچنان
زهي مظفر پيروز بخت روز افزون
زهي موحد پاکيزه دين يزدان دان
بدين پاک و دل نيک و اعتقاد درست
خداي داد ترا بر همه جهان فرمان
ز روم تا در قنوج هيچ شاه نماند
که طاعت تو پذيرفته نيست چون ايمان
که يارد آمد پيش تو از ملوک بجنگ
که يارد آورد اندر تو اي ملک عصيان
خدايگانا حال تو زان گذشت که تو
سپه کشي زفلان جايگه بسوي فلان
کسي ندانم کو را توان آن باشد
که با تو يارد بستن به کار زار ميان
گمان مبر که ترا هيچ شاه پيش آيد
اگر بگردي گيتي همه کران به کران
زپادشاهان کس را دل مصاف تو نيست
که هيبت تو بزرگست و لشکر توگران
گريختن ز تو اي شه ملوک را ظفرست
وگر چه پيشرو آن ظفر بود خذلان
علي تگين را کز پيش تو ملک بگريخت
هزار عزل همان بود و صد هزار همان
وگردل از زن و فرزند نازنين برداشت
بدان دو کار نبود از خرد برو تاوان
چه بود گر زن و فرزند راز پس کرده ست
ببرد جان و ازين هردو بيش باشد جان
چرا که ازدل و از عادت تو آگه بود
که از تو شان نرسد هيچ رنج و هيچ زيان
دگر که گر پسرش را بگيري و ببري
عزيز باشد و ايمن بر تو چون مهمان
ز خرگه کهن وخورد خام و پوشش بد
فتد به رومي و خورد خوش ونگارستان
علي تگين را آنجا پديد آمده گير
اگر بداند کو را بود بر تو امان
به هر شمار قدر خان از و فزونتر بود
در اين سخن نه همانا که کس بود بگمان
بجاه و منزلت و قدر تا جهان بوده ست
نديده خان چو قدر خان زمين ترکستان
ز چين و ما چين تا روم و روس و تاسقلاب
همه ولايت خان ست و زير طاعت خان
سليح بيشست او را ز برگهاي درخت
سپه فزونست او را ز قطره باران
چواز تو يافت امان همچو بندگان مطيع
بطاعت آمد همچون فلان و چون بهمان
تو نيز با او آن کردي از کرم که نکرد
بجاي هيچکسي هيچ شه بهيچ زمان
دلير کردي او را بخدمت و بسخن
عزيز کردي اورا بمجلس و ميدان
به خواب ديده نبود او که با تو يارد زد
چو حاجبان تو و بندگان تو چوگان
بزرگيي چه بود بيش ازين قدرخان را
که با تو همچو نديمان تو نشست به خوان
بر آسمان سرخان برشد اي ملک ز شرف
چو اسب خان اجل خواست حاجب از ايوان
بدان کرامت کانجا بجاي او کردي
سزد که شکر تو گويد به صد هزار زبان
خداي داند و تو کآنچه هم بدو دادي
زپيل و فرش و زر و سيم و جامه الوان
به قدر صد يک از آن مال تا هزاران سال
نه در بزايد در بحر و نه زر اندرکان
اگر نهاد سر خدمت تو روي نهاد
ز هديه هاي تو بسيار گنج آبادان
وليکن ار چه فراوان عطا بدو دادي
پديد نامد در هيچ گنج تو نقصان
بگنجت اندر نقصان کجا پديد آيد
که باشد او را همسايه کوه زر رويان
کسي که خدمت تو کردو طاعت تو گزيد
چنين نمايي با او چنين کني احسان
بر اين نهاد نبوده ست حال و سنت کس
جهانيان همه زين آگهند پير و جوان
خلاف کردن تو خلق را مبارک نيست
بر اين هزار دليليست و صد هزار نشان
زوال ملک ز پيمان شکستن تو بود
کسي مباد کو با تو بشکند پيمان
درخت هم به بهار ار خلاف تو طلبد
صبا برو هم از آنسان گذر کند که خزان
ور از خلاف تو پولاد سخت ياد کند
بر او خداي کند خاک نرم را سوهان
شگفتم آيد از آن کو ترا خلاف کند
همه خلاف بود کار مردم نادان
چه گويد و چه گماني برد که خار درشت
چه کرد خواهد با آتش زبانه زنان
زيان بستان بيش از زيان ابر بود
چه خشم گيرد با ابر بيهده بستان
کسي که ديد که تو با مخالفان چه کني
چرا دهد بخلاف تو بر گزافه عنان
ترا خداي بر اعداي تو مظفر کرد
چنانکه کرد به سيصد هزار فتح ضمان
هميشه تابسر خطبه ها بود تحميد
هميشه تا زبر نامه ها بود عنوان
هميشه تا بود اندر زمين ما اسلام
هميشه تا بود اندر ميان ما فرقان
جهان تو دارو جهانبان تو باش و فتح تو کن
ظفر تو ياب و ولايت تو گير و کام تو ران
مخالفانرا يک يک ببند و چاه افکن
موافقان را نونوبتخت وتاج رسان
چنانکه رسم تو و خوي تست و عادت تست
بهر مه اندر شهري ز دشمني بستان