خداوند ما شاه کشور ستان
که نامي بدوگشت زاولستان
سر شهرياران ايران زمين
که ايران بدو گشت تازه جوان
يکي خانه کرده ست فرخارديس
که بفروزد از ديدن او روان
جهاني و چون خانه هاي بهشت
زميني و همسايه آسمان
ز خوبي چو کردار دانش پژوه
ز خوشي چو گفتار شيرين زبان
همه زر کاني و سيم سپيد
ز سر تا ببن، وزميان تا کران
نه صد يک از آن سيم در هيچ کوه
نه ده يک از آن زر در هيچ کان
نبشته درو آفرينهاي شاه
ز گفتار اين و ز گفتار آن
بسيجيده چون کار هر نيکخو
پسنديده چون مهر هر مهربان
چه گويي سکندر چنين جاي کرد
چه گويي چنين داشت نوشيروان
به فرخ ترين روز بنشست شاه
در ين خانه خرم دلستان
بدان تا درين خانه نو کند
دل لشکر خويش را شادمان
سپه را بود ميزبان و بود
هزار آفرين بر چنين ميزبان
يکي را بهايي بتن در کشد
يکي را نوندي کشد زير ران
بهايي، بر آن رنگهاي شگفت
نوندي، بر آن برستامي گران
کسي را که باشد پرستش فزون
کنون کوه زرين کشد زير ران
به يزدان که کس در پرستيدنش
نکرده ست هرگز به مويي زيان
همه پادشاهان همي زو زنند
بشاهي و آزادگي داستان
ز شاهان چنوکس نپرورد چرخ
شنيدستم اين من ز شهنامه خوان
ستوده بنام و ستوده بخوي
ستوده به جان و ستوده به خوان
جهان را به شمشير هندي گرفت
به شمشير بايد گرفتن جهان
شهان دگر باز مانده بدو
بدادند چون سکزيان سيستان
ندادند و بستد بجنگي که خاک
زخون شد درآن جنگ چون ارغوان
به تيغ او چنان کرد و ايشان چنين
چه گويي چنين به بود يا چنان
هم از کودکي بود خسرو منش
خردمند و کوشنده و کاردان
به بد روز همداستاني نکرد
که بازوش با زور بود و توان
بزرگي و نيکي نيابد هرگز
کسي کو به بد بود همداستان
همه پادشاهان که بودند، زر
به خاک اندرون داشتندي نهان
نبودي به روز وبه شب ماه و سال
جز انديشه بر گنجشان قهرمان
خداوند ما را ز کس بيم نيست
مگر ز آفريننده پاک جان
بدين دل گرفتست گستاخ وار
به زر و به سيم اندرون خان و مان
ز بس توده زر که در کاخ او
بهر کنج گنجي بود شايگان
کسي که به جنگ آيد آنجا زجنگ
چنان باز گردد که سرگشته خان
هر آن دودمان کان نه زين کشورست
برآيد همي دود از آن دودمان
همي تا به هر جاي در هر دلي
گرامي و شيرين بود سوزيان
همي تا ز بهر فزوني بود
هميشه تکاپوي بازارگان
به شادي زياد و جز او کس مباد
جهان را جهاندار تا جاودان
بدانديش او گشته در روز جنگ
چو در کينه اردشير اردوان
بماناد تا مانده باشد زمين
بزرگي و شاهي درين خاندان