در مدح خواجه ابوسهل عبدالله بن احمد بن لکشن دبير گويد

بر بناگوش تو اي پاکتر از در يتيم
سنبل تازه همي بر دمد از صفحه سيم
زين سپس وقت سپيده دم هر روز بمن
بوي مشک آرد از آن سنبل نو رسته نسيم
عنبرين خطي وبيجاده لب و نرگس چشم
حبشي موي و حجازي سخن و رومي ديم
نيک ماندخم زلفين سياه تو به دال
نيک ماند شکن جعد پريش تو به جيم
از همه ابجد بر «ميم » و«الف » شيفته ام
که ببالا ودهان تو «الف » ماندو «ميم »
عشق بازيم همي باتو و دلتنگ شوي
نزد تو عشق همانا که گناهيست عظيم
چه شوي تنگدل ار بر تو همي بازم عشق
عشق بازيدن با خوبان رسميست قديم
عشق رسميست وليکن همه اندوه دلست
خنک آن کو را از عشق نه ترسست و نه بيم
بر من باخته دل هر چه تواني بمکن
نه مرا کرده به تو خواجه سيد تسليم
خواجه عبدالله بن احمدبن لکشن کوست
مير يوسف را همچون دل و دستور ونديم
به همه کاري تعليم ازو خواهد مير
ار چه او را ز کسي خواست نبايد تعليم
کمترين فضل دبيريست مر اورا هر چند
به سر خامه کند موي ز بالا بدو نيم
چون سخن گويد گويد همه کس کاينت اديب
چون عطا بخشد گويد همه کس کاينت کريم
با توانايي و با جود کم آميزد حلم
خواجه بوسهل توانا و جوادست و حليم
نه مسيحست وليکن نفسش باد مسيح
نه کليمست وليکن قلمش چوب کليم
سيرش سخت گزيدهست بنزديک خداي
سخنش سخت ستوده ست بنزديک حکيم
از سخا و کم و فضل و فتوت که وراست
هيچکس زو نبرد نام مگر با تکريم
بنشاند به سخن بدعت هفتاد هوا
بنوردد بقلم قاعده هفت اقليم
صد سخن گويد پيوسته چو زنجير بهم
که برون نايد از آن صد، سخني سست و سقيم
طاعن و بدگوي اندر سخنش بي سخنند
ور چه باشد سخن طاعن و بد گوي ذميم
مهرو کينش سبب خلد و جحيمست و بقصد
هيچکس مويي از تن نفرستد به جحيم
هر که اورا بستايد بنسوزد دهنش
ور دهن پر کنداز آتش مانند ظليم
چه هنر دارم من يا چه شرف دارم من
که چو معشوق نشانده ست مرا پيش مقيم
صد گنه کردم و اوکرد عفو وين نه عجب
که خوي خواجه کريمست و دل خواجه رحيم
نيکويي کرد بجاي من و ليکن چه بود
آنکه پاداش دهنده ست بصيرست و عليم
مسکن و مستقر خواجه نعيم دگرست
يک دو سالست که من دور بماندم ز نعيم
تا درم خوار و درم بخش بود مرد سخي
تا درم جوي و درم دوست بود مرد لئيم
شادمان باد و بر هر شهي او را تبجيل
کامران باد و بر هر مهي او را تعظيم
عيد او باد سعيد و روز او باد چو عيد
دور باد از تن و از جانش شيطان رجيم