بار بر بست مه روزه وبر کند خيم
مهرگان طبل زد و عيد برون برد علم
باز چون بلبل بي جفت ببانگ آمد زير
باز چون عاشق بيدل به خروش آمد بم
باده گيران زبان بسته گشادند زبان
باده خوران پراکنده نشستند بهم
لعل کردند بيک سيکي لبهاي کبود
شاد کردند بيک مجلس دلهاي دژم
خيز بت رويا !تا مابه سر کار شويم
که نه ايشان را سور آمدو مارا ماتم
زان مي لعل قدح پر کن و نزديک من آر
بر تن و جان نتوان کردازين بيش ستم
روزه پيريست که از هيبت واز حشمت او
نتوان زد به مراد دل، يک ساعت دم
چون شدآن پير جواني بگرفتندجهان
ما و ايشان و مي لعل، نه اندوه ونه غم
باش تا خواجه درين باب چه گويد، چه کند
آب چون زنگ خورد يا مي چون آب بقم
خواجه سيد ابوالطيب طاهر که بدوست
دل سلطان و دل خواجه و دلهاي حشم
نه به فضل او را جفتي ز بزرگان عرب
نه به علم او را ياري زبزرگان عجم
در جوانمردي جاييست که آنجا نرسيد
هيچ بخشنده و زين پس نرسد هرگز هم
عالمي بينم بر درگه اوخواسته خواه
واو همي گويد هر کس را کآري و نعم
هر که را بيني با بخشش و با خلعت اوست
همتي دارد در کار سخا بلکه همم
بيشماري همه چون ريگ همي بخشد مال
راست پنداري داردبه يمين اندر يم
بخرد جامه بسيار به تخت و چو خريد
نام زوار زند زود بر آن تخت رقم
هر که را بيني دينار و درم دارد دوست
نه بر اينگونه ست آن مهتر آزاده شيم
او چودانست که دينار نه چون نام نکوست
مهر برداشت بيکبار ز دينار و درم
از عطا دادن پيوسته آن بار خداي
خانه زاير او باز نداني ز حرم
با چنين بخشش پيوسته که او پيش گرفت
رود جيحون را شک نيست که آب آيد کم
ايزد آن بار خداي بسخا را بدهاد
گنج قارون و بزرگي و توانايي جم
دست بخشنده او از دل پيران ببرد
غم برنايي و بيچارگي و ضعف هرم
من به هر چير که خواهي تو سوگند خورم
که نه چون او بوجود آيد هرگز ز عدم
لاجرم خلق جهان بر خوي او شيفته اند
چون گل سوري بر باد سحر گاهي ونم
چه بجان و سر او محتشمانرا چه بتن
چه حريم در او محترمان را چه حرم
نه بيهوده مر اورا ملک روي زمين
مملکت زير نگين کرد و جهان زير قلم
راي و انديشه بدو کرد و بدو داشت نگاه
زانکه دانست که راييست مراورا محکم
شادمان باد همه ساله و با ناز و نعيم
دشمن و حاسد او مانده به تيمار و ندم
عيد اوفرخ و از آمدن عيد شريف
در دل او طرب و در دل بدخواه الم
چشم او سوي نگاري که برو عيد بود
جعد و زلفش را چون غاليه وز غاليه شم