در مدح عضدالدوله امير يوسف سپاهسالار گويد

اي ز سيمينه فکنده در بلورينه مدام
هم بساعد چون بلوري هم بتن چون سيم خام
سرو داري ماه بار و ماه داري لاله پوش
لاله داري باده رنگ و باده داري لعل فام
زلف تو مشک سياه و جعد تو شمشاد تر
قد تو سرو بلند و روي تو ماه تمام
زلف تو دامست و دايم بر دو رخ گسترده دام
گر نه صيادي چه حاجت دام گستردن مدام
ور هميگويي بگيرم تا مرا گردد حلال
دل بتو بخشيدم و بخشيده کي باشد حرام
دل بتو دادم تو نيز از روي رحمت گه گهي
نيکويي کن با من و از من سوي دل بر پيام
عاشقم برتو و چون داني که بر تو عاشقم
عاشقم خواني همي اندر ميان خاص و عام
عاشقم آري و ليکن نام من عاشق مکن
مرمرا اي ماه منظر مادح ميرست نام
مير يوسف يادگار نصر الدين آنکه دين
زو همي گردد قوي و زو همي گيرد قوام
پيش سايل زر بر افشاند به هنگام جواب
پيش نحوي موي بشکافد به هنگام کلام
جز ز شاه شرق سلطان فضل او بر هر شهي
همچنان دانم که فضل نور باشد برظلام
بس بيابان بادسا و کوهها کوبا ملک (؟)
هم محلها بريمه کرده ست او از حسام (؟)
رايتش ساکن نگردد يک زمان در يک زمين
رخشش آرامش نگيرد ساعتي در يک مقام
از نهيب خنجر خونخوار او روز نبرد
خون برون آيد بجاي خوي عدو را از مسام
گر ز تيغش تافتي آتش فشاندي آفتاب
ورز کفش خاستي دينار باريدي غمام
ماهي اندرآب روشن راه چون داند بريد
هم بدانسان راه برد تير او اندر عظام
اي امارت را چو جمشيد، اي ولايت را چو جم
اي شجاعت را چو سهراب اي سياست را چو سام
هم موفق پادشاهي هم مظفر شهريار
هم مؤيد راي ميري، هم همايون فرهمام
با همه پيغمبران اندر فضيلت همسري
جز که از ايزد نياوردي بما وحي و کلام
از پي قدر و بزرگي روز مي خوردن ترا
آسمان خواهد که باشد ساقي و خورشيد جام
روز رزم و روز بزم اندر هنر داري هنر
هم سرافراز ملوکي هم سر افراز کرام
حاتم طايي که چندين نام دارد در سخا
اشتري کشتي و دادي سايلي را زو طعام
تو زمال خويش ننديشي و هم بدهي به طبع
گر ثواب از تو بخواهد سايلي روز قيام
از فراوان طوف سايل گرد قصرت روز و شب
قصر تو نشناسد اي خسرو کس از بيت الحرام
بس نيايد تا زدينار تو چون شداد عاد
سايل تو خانه را زرين کند ديوار و بام
عالمي زرين کني چون بر نهي باده به دست
کشوري پر خون کني چون بر کشي تيغ زنيام
يک سوار از موکب تو و ز عدو پنجاه پيل
صد سوار از موکب بدخواه و از تو يک غلام
رايت تو سايه افکنده ست بر درياي سند
کي بود شاها که سايه افکند برکوه شام
اسب تو هنگام جستن نسبتي دارد ز باد
وقت آسايش نهادي دارد از کوه سيام
گر ز غزنينش برانگيزي بوقت چاشتگاه
بگذراند مر ترا از شام پيش از وقت شام
آن زمان هشيارتر باشد که در پوشي زره
وان زمان بيدارتر باشد که بر گيري حسام
تا نديدم مرکبت را من ندانستم که هست
باد را سيمين رکاب و کوه را زرين ستام
اي به هر رايي موافق، اي به هر کاري مصيب
اي به هر علمي ستوده، اي به هر فضلي تمام
هر که را بينم مهيا بينم اندر شکر تو
همچو من کز نعمت تو بهره اي دارم تمام
شکر تو بر من فراوان واجبست اي شهريار
از فراواني ندانم گفت شکرت را کدام
چيست نيکوتر زجاه، از تو رسيدستم به جاه
چيست شيرين تر ز کام، از تو رسيدستم به کام
مدح گفتن مر ترا آسان بود زيرا که تو
عاشق خوي کرامي، دشمن خوي لئام
در خصال تو شهنشاها چنان آمد مديح
کز مديح تو صدف لؤلؤ هميخواهد به وام
ازفراوان مدح کاندر خلق تو پايم همي
خويشتن راباز نشناسم همي از بوتمام
تا بود چون روي رومي، روزتابان و سپيد
تا بود چون روي زنگي، شب دژم گون و نفام
تا چو سيمين دستي اندر آستين شعرا همي
سر بر آرد پيش روز ار پيش مشرق صبح تام
عمر تو پاينده باد و نعمت تو با بقا
بخت تو پيروز باد و دولت تو با نظام
روز و شب خورشيد و ماه از روي عجز و انکسار
آيد اندر درگه عاليت از بهر سلام
عيدرا شادان گذار و ناطلب کرده بياب
ز ايزد پاداش ده پاداشن ماه صيام