در مدح سلطان محمود غزنوي و تقاضا گويد

اي شهي کز همه شاهان چو همي در نگرم
خدمت تست گرامي تر و شايسته ترم
تا همي زنده بوم خدمت تو خواهم کرد
از ره راست گذشتم گر ازين در گذرم
دل من شيفته بر سايه، و جاه و خطرست
وندرين خدمت با سايه و جاه و خطرم
يار من محتشمانند و مرا شاعر نام
شاعرم ليکن با محتشمان سر بسرم
مرکبان دارم نيکو که به راهم بکشند
دلبران دارم خوشرو که درايشان نگرم
سيم دارم که بدان هر چه بخواهم بدهند
زر دارم که بدان هر چه ببينم بخرم
اين نوا،من، تو چه گويي، ز کجا يافته ام
از عطاها که ازين مجلس فرخنده برم
همه چيز من و اقبال من و از دولت تست
خدمت فرخ تو برد بخورشيد سرم
بتوان گفت که از خدمت تو يابم بر
خدمت تو بهمه وقتي داده ست برم
تو همي داني و آگه شده اي از دل من
که ره خدمت تو من به چه شادي سپرم
سيزده سالست امسال و فزون خواهد شد
که من اي شاه بدين درگه معمور درم
تا تو اندر حضري من به حضر پيش توام
تاتو اندر سفري با تو من اندر سفرم
نه همي گويم شاها که نبايست چنين
نه همي خدمت خويش اي شه بر تو شمرم
اين بدان گفتم تا خلق بدانند که من
چند سالست که پيوسته بدين خانه درم
دي کسي گفت که اجري تو چندست زمير
گفتم اجري من اي دوست فزون از هنرم
جز که امروز دو سالست که بي امر امير
نيست از نان و جو اسب نشان وخبرم
گفت من بدهم چندانکه بخواهي بستان
گفتم اندوه مخور هست هنوز اين قدرم
نه نکو باشد از من نه پسنديده که من
خدمت مير کنم نان ز دگر جاي خورم
بزياد آن ملک راد که در دولت او
نبود حاجت هرگز بکسان دگرم