عيد عرب گشادبه فرخندگي علم
فرخنده باد عيد عرب برشه عجم
سلطان يمين دولت و پيرايه ملوک
محمود امين ملت و آرايش امم
شاهي که تيره کرد جهان برعدو به تيغ
ميري که بر گرفت به داد ازجهان ستم
پاکيزه دين و پاک نژاد و بزرگ عفو
نيکودل و ستوده خصال و نکوشيم
در راي او بلندي و در طبع او هنر
درخلق او بزرگي ودر خوي اوکرم
اندر دلش ديانت واندر کفش سخا
اندر تنش مروت واندر سرش همم
از تيغ او ولايت بدخواه او خراب
از راي او ولايت احباب او خرم
از حشمت ايچ شاه نيارد نهاد روي
آنجايگه که بنده او برنهد قدم
شاهان و مهتران جهانرا به قدر و جاه
مخدوم گشت هر که مر اورا شد از خدم
چونانکه برقضاي همه خلق رفت رفت
بر فتح و بر جهاد وبر آثار او قلم
تيغش بجنگ، پيل برون آرد از حصار
تيرش به صد، شير برون آرد از اجم
تا جنگ بندگانش بديدند مردمان
کس در جهان همي نبرد نام روستم
از بهر قدر و نام سفر کرد و تيغ زد
قدر بلند و نام نکو يافت لاجرم
آن سال خوش نخسبد و از عمر نشمرد
کز جمع کافران نکند صد هزار کم
امسال نام چند حصار قوي نوشت
در هر يکي شهي سپه آراي و محتشم
تا باز بر تن که ببانگ آمده ست سر؟
تا باز در تن که به جوش آمده ست دم ؟
اينک همي رود که بهر قلعه بر کند
از کشته پشته پشته وز آتش علم علم
تا چند روز ديگر از آن قلعه هاي صعب
ده خشت بر نهاده نبيند کسي بهم
ز نشان اسير و برده شود مردشان تباه
تنشان حزين و خسته شود، روحشان دژم
آنرا به سينه تيغ فرود آمده ز مغز
وين را زپشت نيزه فرو رفته در شکم
وز خون حلقشان همه بر گوشه حصار
رودي روان شده به بزرگي چو رود زم
آنجا که کنده باشد تلي شود چو کوه
آنجا که قلعه باشد قعري شد چويم
چشم درست باز نداند ميان خون
خار و خس حصار زقنبيل و از بقم
سيمين تنان رونده و سيمين بتان بدشت
گرد آمده صنم به تبه کردن صنم
وز بار بر گرفتن و با ناز تاختن
در پشت سروهاي خرامان فتاده خم
خسرو نشسته تاج شه هند پيش او
چونانکه تخت گوهر بلقيس پيش جم
برداشته خزينه و انباشته بزر
صندوقهاي پيل و نه در دل هم و نه غم
پيلان مست صف زده در پيش او و او
قسمت همي کند به در خيمه بر حشم
وز بردگان طرفه که قسم سپه رسيد
نخاس خانه گشت به صحرا درون خيم
از شاره ملون و پيرايه بزر
آنجا يکي خورنق و آنجا يکي ارم
بازار پر طرايف و بر هر کناره يي
قيمتگران نشسته ستاننده قيم
يک توده شاره هاي نگارين به ده درست
يک خانه بردگان نو آيين به ده درم
زينسان رقم زده که بگفتم بدين سفر
زينسان زنند بر سفرش بخردان رقم
اين زو مرا شگفت نيايد بهيچ حال
او را هميشه حال بدينسان بود نعم
هر سال کو به غزو رود قوم خويش را
زينگونه عالمي بوجود آرد از عدم
تا آب را قرار نباشد به روز باد
تا خاک را غبار نباشد به روز نم
تا سبزه تازه تر بود و آب تيره تر
جاييکه بيشتر بود آنجايگه ديم
پاينده باد و کام روا باد وشاد باد
آن شاديي که نيل ندارد بهيچ غم
پيوسته باد عزت و فر و جلال او
بد گوي را بريده زبان و گسسته دم