مجلس بساز اي بهار پدرام
واندر فکن مي به يکمني جام
همرنگ رخسار خويش گردان
جام بلورينه از مي خام
زان مي که ياقوت سرخ گردد
در خانه، از عکس او در و بام
زان مي که در شب ز عکس خامش
هر دم بر آيد ستاره بام
يک روز گيتي گذاشت بايد
بي مي نبايد گذاشت ايام
از مي چو کوه پاره شود دل
از مي چو پولاد گردد اندام
شادي فزايد مي اندر ارواح
قوت نمايد مي اندر اجسام
مي را کنون آمده ست نوبت
مي را کنون آمده ست هنگام
کز صيد باز آمده ست خسرو
با شادکامي وز صيد باکام
خسرو محمد که عالم پير
از عدل او تازه گشت و پدرام
گويند بهرام همچو شيران
مشغول بودي به صيد مادام
بر گوش آهو بدوختي پاي
چو پيش تيرش گذاشتي گام
با ممکن است اين سخن برابر
لفظيست اين در ميانه عام
نخجير والان اين ملک را
شاگرد باشد فزون ز بهرام
با گور و آهو که شه گرفته ست
باشد شمار نبات سوتام
ده روز با اوبه صيد بودم
هر روز ار بامداد تاشام
يک ساعت ا زبس شکار کردن
در خيمه او را نديدم آرام
در دشتها او توده بر آورد
از گور و نخجير و از دد ودام
آنجا شکاري بکرد از آغاز
وينجا شکاري ديگر به فرجام
ايزد مر او را يکي پسر داد
با طلعت خوب و با صورت تام
بر تخته عمر او نوشته
چندانکه او را هوابود عام
«ارجو» که مردي شود مبارز
کز پيل ننديشد و ز ضرغام
با پيل پيلي کند به ميدان
با شير شيري کند به آجام
اندر سخاوت به جاي خورشيد
وندر شجاعت به جاي بهرام
تدبير او روي مملکت شوي
شمشير او خون دشمن آشام
در جنگ جستن چو طوس نوذر
در ديو کشتن چو رستم سام
بر دوستداران دولت خويش
گيتي نگه داشته به صمصام
پيش پدر با امير نامي
جويد به روز مبارزت نام
تيغش کند برزمانه پيشي
تيرش برد سوي خصم پيغام
اي شهريار ملوک عالم
اي بازوي دين و پشت اسلام
نشگفت باشد که چون تو باشد
فرزند تو نامدار و فهام
تا لاله رويد ز تخم لاله
بادام خيزد ز شاخ بادام
تا چون بخندد بهار خرم
از لاله بيني بر کوه اعلام
تو کامران باش و دشمن تو
سرگشته و مستمند و بدکام
گيتي ترا يار گردون ترا يار
گيتي ترا رام روز تو پدرام
از ساحت توبر گشته اندوه
پيوسته ز ايزد بتو بر اکرام