تا گرفتم صنما وصل تو فرخنده به فال
جز به شادي نسپردم شب و روز ومه و سال
چه بود فالي فرخنده تر از ديدن دوست
چه بود روزي پيروزتر از روز وصال
بيني آن زلف سياه از بر آن روي چو ماه
که بهر ديدني از مهرش وجد آرم و حال
جعد تو جيم نه و صورت او صورت جيم
زلف تو دال نه وصورت او صورت دال
هم ز جيم سر زلف توخروش عشاق
همه ز دال سر زلف تو فغان ابدال
بوسه اي از لب تو خواهم و شعر از لب تو
که شکر بوسه نگاري و غزلگوي غزال
من غزلگوي توام تاتو غزلخوان مني
اي غزلگوي غزلخوان غزلخواه ببال
مر ترا بس نبودآنچه صفات تو کنم
واصف تست مديح ملک خوب خصال
مير محمود ملک زاده محمود سير
شاه محمود ملک فره محمود فعال
آنکه بر ملت و بر دولت امينست و يمين
آنکه با نصرت و با فتح قرينست و همال
آن کجا تيغش از کرگ فرود آرد يشک
آن کجا گرزش بر پيل فرو کوبد يال
اي جهاندار بلند اختر پاکيزه گهر
اي مخالف شکر روزمزن دشمن مال
شير ارغنده اگر پيش تو آيد به نبرد
پيل آشفته اگر گرد تو گرددبه جدال
پيل پي خسته صمصام تو بيند اندام
شير پيرايه اسبان تو بيند چنگال
گر عدوي تو ز رويست چو روي تو بديد
از نهيب تو شود نرم چو ماليده دوال
کيست آن کس که سر از طاعت تو باز کشد
که نه چون ايلک آيدسته و چون چيپال
هر کجا رزمگه تو بود از دشمن تو
ميل تاميل بود دشت ز خون مالامال
ايزد از جمله شاهان زمانه بتو کرد
قرمطي کشتن و برداشتن رسم محال
لاجرم همچو سليمان پيمبر بتو داد
هر دو عالم به نکو سيرت و نيکو اعمال
اينجهان مملکت راندن کامست و هوا
وآنجهان جنت و ديدار خداي متعال
تا بدين گيتي نام ملک و ملک بود
از سراي تو نخواهد گشت اين ملک زوال
ملکا تاملکان از تو همي ياد کنند
خويشتن را نشناسند همي ملک و جلال
کيست اندر همه عالم چو تو ديگر ملکي
مملکت بخش و فلک جنبش و خورشيد مثال
اندر آن وقت که رستم به هنر نام گرفت
جنگ، بازي بدو مردان جهان سست سکال
گر بدين وقت که تو رزم کني، زنده شود
تير ترکان ترا بوسه دهد رستم زال
آزمايش را گر تير تو بر پيل زني
ز دگر سوي چو جويند بيابند نصال
مرغزاري که بود صيد گه تو شب و روز
از تن شير همي سير کند بچه شکال
باز کز دست تو پرد نشگفت ار بهوا
به دو چنگال ز سيمرغ بياهنجد بال
گر چه نپذيرد نقش آب، چو بنو شت کسي
نقش نام تو پديد آيد از آب زلال
هر که نزديک تو مدح آرد آزرده شود
از پي بردن آن زر که باشد به جوال
چون خداوند سخا در کف رادتو بديد
گفت با بخشش تو بس نبود بيت المال
کوه غزنين ز پي آنکه ببخشي به مراد
زر روينده پديد آورد از سنگ جبال
چشم بيدل به سوي ديدن دلبر نکند
ميل زانسان که کني گوش به آواز سؤال
امرا را نبود نام نکو جز به سه چيز
جز از اين نيست جز آن کاين همه را در همه حال
دين پاکيزه و مردانگي و طبع جواد
وين سه چيز از تو رسيده ست به غايات کمال
تا چو کافور شود روي هوا وقت خزان
تا چو پيروزه شود روي زمين وقت شمال
تا بود کام دل و نهمت مهجوران وصل
تا بود زينت رخساره معشوقان خال
پادشا بادي با رامش و آرامش دل
آشنا بادي با دولت و اقبال و جلال