در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود غزنوي

آشتي کردم با دوست پس از جنگ دراز
هم بدان شرط که بامن نکند ديگر ناز
زانچه کرده ست پشيمان شد و عذر همه خواست
عذر پذرفتم و دل در کف او دادم باز
گر نبودم به مراد دل او دي و پرير
به مراد دل او باشم از امروز فراز
دوش ناگاه رسيدم به در حجره او
چون مرا ديد بخنديد ومرا برد نماز
گفتم اي جان جهان خدمت تو بوسه بسست
چه شوي رنجه به خم دادن بالاي دراز
تو زمين بوسه مده خدمت بيگانه مکن
مر ترا نيست بدين خدمت بيگانه نياز
شادمان گشت و دو رخ چون دو گل تو بفروخت
زير لب گفت که احسنت وزه، اي بنده نواز!
به دل نيک بداده ست خداوند به تو
اينهمه نعمت سلطان جهان وينهمه ساز
خسرو گيتي مسعود که مسعود شود
هر که يک روز شود بردر او باز فراز
شهرياري که گرفته ست به تدبير و به تيغ
از سرا پاي جهان هر چه نشيبست و فراز
چشم بد دور کناد ايزد ازو کامروز اوست
از پس ايزد در ملک جهان بي انباز
تا پرستند ملک را همه شاهان جهان
چه به روم و چه به چين و چه به شام و چه حجاز
هر بزرگي که سر از طاعت او باز کشيد
سر نگون گردد و افتد به چه سيصد باز
شهرياري که خلافش طلبد زودافتد
از سمنزار به خارستان و ز کاخ به کاز
نتوان جست خلافش به سلاح و به سپاه
زانکه ننديشد شير يله از يشک گراز
ور بدين هر دو سبب خيره سري غره شود
همچنان گردد چون مور که گيرد پرواز
دولتش بر دل بدخواهان صاحب خبرست
بشنود هر چه بگويند و برون آرد راز
گر کسي بر دل جز طاعتش انديشه کند
موي گردد بمثل بر تن آن کس غماز
وز پي آنکه بدانند مر اورا بنشان
سر نگون گردد بر جامه او نقش طراز
هر سپاهي که به پيکار ملک روي نهاد
باز گردد ز کمان تيز سوي تير انداز
سپه دشمن اورا رمه اي دان که دراو
نه چراننده شبانست نه رهجوي نهاز
ملکان مرغ شکارند و ملک باز سپيد
تا جهان بود و بود، مرغ بود طعمه باز
همه ميران را دعويست، ملک را معني
همه شاهان را عجزست ملک را اعجاز
هر چه عارست به بدخواه ملک باز شود
هر چه فخرست و بزرگي به ملک گردد باز
خشم او آتش تيزست و بدانديشان موم
موم هر جاي که آتش بود آيد به گداز
اندر آن بيشه که يکبار گذر کرد ملک
نکند شير مقام و ندهد ببر آواز
جاودان شاد زياد اين ملک کامروا
لشکرش بي عدد و مملکتش بي انداز
اي خداوند ملوک عرب و آن عجم
اي پديد از ملکان همچو حقيقت زمجاز
سده آمد که ترا مژده دهد از نوروز
مژده بپذير و بده خلعت وکارش بطراز
امر کن تا بدرکاخ تو از عود کنند
آتشي چون گل و بگمار به بستان بگماز
عشق بازي کن و سيکي خور و بر خند بر آن
که ترا گويد سيکي مخور و عشق مباز؟
خلد باد از تو و از دولت تو ملک جهان
اي رضاي تو از ايزد به سوي خلد جواز