در مدح خواجه ابوسهل دبير گويد

کوس فرو کوفت ماه روزه بيکبار
روزه نهان کرد لشکر از پس ديوار
بر بط خاموش بوده گشت سخنگوي
محتسب سرد سير گشت ز گفتار
باده ز پنهان نهاد روي بمجلس
خيز و بکار آي و کار مجلس بگزار
خانه ز بيگانگان خام تهي کن
باده رنگين بيار و بر بط بردار
مست کن امروز مرمرا و مينديش
تاکي هشيار چند باشم هشيار
حاکم شرعي که مي نگيرم هرگز
زاهد عصرم که روزه دارم هموار
زاهدي و حاکمي بمن نرسيده ست
ور برسد کار پيش گيرم ناچار
روز و شب خويش را کنم به دو قسمت
هر دو بيکجاي راست دارم چون تار
نرمک نرمک همي کشم همه شب مي
روز به صد رنج ودرد دارم دستار
آيم و چون کخ به گوشه اي بنشينم
پوست بيک بار بر کشم ز ستغفار
راست چو شب گاو گون شودبگريزم
گويم تا در نگه کنند به مسمار
آروزي خويش را بخوانم و گويم
شب همه بگذشت خيز وداروي خواب آر
چون سرم از مستي و ز خواب گران گشت
در کشم او را به جامه شب و افشار
فرخي آخر نفايه گفتي و داني
اين چه سخن بودپيش خواجه بيکبار
خواجه سيد وکيل سلطان بوسهل
آنکه بدو سهل گشت کار بر احرار
بارخداي بزرگوار که او بود
فضل و ادب را بطوع و طبع خريدار
اهل ادب را به خانه برد و وطن داد
علم و ادب را فزودقيمت و مقدار
خواسته خويش پيش خلق فدا کرد
خصلت نيکوي خويش کرد پديدار
برهمه گيتي در سراي گشاده ست
پيش همه خلق باز رفته بکردار
خلق ز هر سو نهاده روي سوي او
راه ز انبوه گشته چون ره بازار
هر که در آيد همي ستاند بي منع
هرکه بخواهد همي درآيد بي بار
گر چه فراوان دهد دلش بنگيرد
مانده نگردد ز مال دادن بسيار
امروز آيي مطيع تر بود از دي
امسال آيي گشاده تر بود از پار
بار نهد بر دل از همه کس و هر گز
بر دل دشمن به ذره يي ننهد بار
اينت کريمي بزرگوار که تا بود
هيچکسي زو دژم نبود ودل آزار
خستن دل را بخاصه مرد جوانرا
ايزد داند که هول باشد و دشوار
آري هر کس که نام جويد بي شک
با دل و با نفس کرد بايد پيکار
لاجرم از هر کسي که پرسي گويد
خواجه بهر نيک در خورست و سزاوار
روزش همواره نيک باد و بهرنيک
دسترسش باد تا همي بودش کار