دلم همي نشود بر فراق يار صبور
همي بخواهد پرسيدن و سلام از دور
اگر فراق بخواهد دل من از پس وصل
ملامتش نکنم بلکه دارمش معذور
ز کام و آرزوي خويش گم شده ست دلم
عجب مدار که غمناک باشد و رنجور
هزار يار بر او عرضه کرده ام پس از او
نخواهد و نپذيرد همي به جهل و غرور
علاج درد دل من وصال و ديدن اوست
چنانکه سيکي داروي مردم مخمور
دو چشم من چو دو چرخشت کردفرقت او
دو ديده همچو به چرخشت دانه انگور
در اينجهان تو زمن دردناکتر مشناس
که درد دارم و افتاده ام ز درمان دور
نفور گشت نشاط از دل من و دل من
بدان خوشست کزو مدح خواجه نيست نفور
بزرگوار حسين علي که مادح او
هر آنچه گويد در مدح او نباشد زور
کريم طبعي، آزاده اي، خداوندي
که خلق يکسر ازو شاکرند واو مشکور
سخا بجاي سپاهست و طبع او ملکست
هنر به منزلت گنج و دست او گنجور
ز بس عطا که دهد، هر که زو عطا بستد
گمان بردکه من او را شريکم و برخور
چنانکه در سير انبياست در خور او
کتابها متواتر همي شود مسطور
به خواسته نشود غره و بمال شگفت
که نامجوي نگردد به خواسته مغرور
بناي مجد همي بر کشد بماه و نبود
فريفته به بنا بر کشيدن و به قصور
هزار در صلتش کمترين کسور بود
به نادره بتوان يافت در عطاش کسور
کسيکه باشد مجهول نام و خامل ذکر
بذکر او شود اندر جهان همه مذکور
هر آنکه عادت او بر گرفت و مذهب او
به نيکخويي معروف گردد و مشهور
من آنکسم که مرا هيچکس همي نشناخت
به مجلس و نظر او شدم چنين منظور
به بلخ بامي بشتافتم بخدمت او
چنان کجا متنبي بخدمت کافور
ازو بخانه خود بود باز گشتن من
چو بازگشتن موسي بخانه از که طور
بيک عطا که مراداد بي نياز شدم
چو پادشاهان بر کام دل شدم منصور
توانگرم به غلام و توانگرم به ستور
توانگرم به نشاط و توانگرم به سرور
لباس من به ببهاران ز توزي و قصبست
به تير ماه خز قيمتي و قز و سمور
بساط غالي رومي فکنده ام دو سه جاي
در آن زمان که به سويي فکنده ام محفور
چو تار گويي آکنده ام ز نعمت او
سرا و خانه خالي ز چيز چون طنبور
شد آن زمان که شب و روز خانه ها شدمي
بطمع روزي، همچون بطمع دانه طيور
مرا عنايت او از عنا و غم برهاند
همي نبايد کردن زبهر قوت بکور
چه عذر باشد گر تازيم بهم نکنم
بمدح او سخناني چو لؤلؤ منثور
هم اندرين سخنانم من و گواه منند
مقدمان و بزرگان حضرت معمور
چو من مديحش بر گيرم آنکه حاسد اوست
بخشم گويد داود برگرفت زبور
ز حاسدانش همي من حذر ندانم کرد
وگر چه دانم باشند دشمنانش حذور
بزرگوار چنو را حسود کم نبود
من اينکه گفتم گفته ست چند ره دستور
خداي ناصر او باد تا جهان باشد
هميشه دولت او قاهر و عدو مقهور
خجسته باد بر او مهرگان و عيد شريف
دلش به عيد شريف و به مهرگان مسرور
مرا بديدن او شادمان کناد خداي
که خسته دل شده ام تا ازو شدم مهجور
اگر چه حضرت سلطان به چشم من فلکست
بجان خواجه که بي او همي ندارد نور