در مدح ابوبکر عميد الملک قهستاني عارض لشکر گويد

اي غاليه کشيده ترا دست روزگار
باز اين چه غاليه ست که تو برده اي بکار
روي ترا به غاليه کردن چه حاجتست
او را چنانکه هست بدو دست بازدار
آرايشي بکار چه داري همي کزو
آرايش خداي تبه گردد، اي نگار!
شغلي دهم بدست تو، تا دل نهي بر آن
رو باده برنگ لب خويشتن بيار
عيدست و مهرگان وبه عيدو به مهر گان
نو باوه يي بود مي سوري ز دست يار
مي ده مرا و مست مگردان که وقت خواب
باشد به مدح خويش کند خواجه خواستار
خواجه عميد عارض لشکر عميد ملک
بوبکر سيد همه سادات روزگار
آن مهتري که هر که در آفاق مهترست
با کهتران او نرود جز همال وار
از کهتري به مهتري آنکس رسد که او
توفيق يابد و کند اين خدمت اختيار
آزاده را همي حسد آيد ز بندگانش
هر شور بخت را حسد آيد ز بختيار
گيرند خسروان و بزرگان محتشم
از بهر جاه پاي و رکابش همي کنار
پيش ملک پياده رود برترين شهي
آن جايگه که خواجه سيد رود سوار
کس جاه او نجويد و هر کو بزرگتر
دارد به جاه و خدمت او دلپسند کار
او را خداي عز وجل حشمتي نهاد
برتر ز حشمت ملکان بزرگوار
از آسمان به قدر گذشت و دلش هنوز
آنجا که قدر اوست نگيرد همي قرار
اختر فرود همت اويست و فضل او
برتر ز همتست و فزونتر هزار بار
جاه بزرگ يافت و ليکن به فضل يافت
با جاه، عز و فضل ببايد به هر شمار
عزي که آن ز فضل نباشد بتر ز ذل
فخري که آن ز فضل نباشد بتر ز عار
نفس شريف و اصل بزرگ ودل قوي
با فضل يار کرد و مکين شد بدين چهار
گر در جهان به فضل چنو ديگريستي
ما را کنون از آن خبر ستي در اين ديار