اي ترک دلفريب دل من نگاهدار
جز ناز و جز عتاب چه داري دگر بيار
تا کي بود بهانه و تاکي بود عتاب
اين عشق نيست جانا جنگست و کارزار
هر روز نو عتابي وديگر بهانه اي
ناخوش بود عتاب، زماني فروگذار
تو بايدي که با لب خندان وخوي خوش
پيش من آمدي به زماني هزار بار
دل تافته مدار و بر ابرو گره مزن
از بهر بوسه اي که ز تو خواهم اي نگار
بوسه بيار و تنگ مرا در کنار گير
تا هر دو دارم از تو درين راه يادگار
من بي کنار بوسه نخواهم زهيچکس
از تو بتا بديدن تو کردم اقتصار
بوس و کنار و لهو و سماع و سرود را
دارم دگر بدولت دستور شهريار
دستور شاه معتمد ملک بوعلي
خواجه بزرگ تاج بزرگان روزگار
آن اختيار کرده شاه جهان که هيچ
بي اختيار او نکند دولت اختيار
گرد جهان وزارت بر گشت و بنگريد
اورا گزيد و کرد بنزديک او قرار
مردي گزيد راد و خردمند و پيش بين
باراي و با کفايت و با سنگ و با وقار
فرمان او علامت شاهان کند نگون
تدبير او ولايت شيران کند شکار
کارش چو کار آصف و امرش چو امر جم
سهمش چو سهم رستم و سهم سفنديار
برلشکر و رعيت سلطان چو بر گذشت
زين هر يکي صدي شد و زان هر صدي هزار
از برکت عنايت و تدبير او شدند
يکسر پيادگان سپاه ملک سوار
هر مال کز ولايت سلطان بهم کند
بر لشکر و خزينه سلطان برد بکار
زين سو سپه توانگر وزانسو خزينه پر
واندر ميان رعيت خشنود و شادخوار
اندر دو مه چکار توان کرد بيش ازين
خاصه کنون که دست همي نو برد بکار
بشکيب تا ببيني کاخر کجا رسد
اين کار از آن بزرگ نژاد برگوار
اکنون فراز کرد به کار بزرگ دست
اکنون فرو گرفت جهان جمله استوار
فردا پديد گردد توفيرها که او
از عاملان شاه تقاضا کند شمار
آن مال کز ميانه ببردند دانگ دانگ
بستاند و بتنگ فرستد سوي حصار
ديدي تو زو مرنج و مينديش تاترا
زان مالها بيا کندو پر کند چو نار
اي شاه قلعه هاي دگر ساز کاين وزير
سالي دگر بزر بينبارد اين چهار
اندر جهان وزير چنين جسته اي همي
اکنون که يافتي چو تن و جان عزير دار
در مرغزار ملک خرامنده گشت شير
آن روزگار شد که تهي بود مرغزار
آن روبهان که جايگه شير داشتند
اندر شدند خوار به سوراخها چو مار
شيريست مي چمد بهمه مرغزار ملک
شيري که در زمانه ندارد نظير و يار
در جنگ شير گشته فراوان شريفتر
کايمن نشسته با گله روبه نزار
تاچون ز بيشه روي بصحرا نهد تذرو
کبک دري ز بيشه نهد رو بکوهسار
تا چون هزار دستان بر گل نوا زند
قمري چو عاشقان به خروش آيد از چنار
پاينده باد خواجه و دلشاد و تندرست
برکام دل مظفر ومنصور و کامکار
در عز و مرتبت بگذاراد همچنين
صد مهرگان ديگر و صد عيد و صد بهار
چونانکه شاه شرق ولايت بدو سپرد
يارب تو کامهاي جهانرا بدو سپار