در مدح خواجه عميد اسعد کدخداي امير ابوالمظفر والي چغانيان

بر گرفت از روي دريا ابر فروردين سفر
ز آسمان بر بوستان باريد مرواريد تر
گه بروي بوستان اندر کشد پيروزه لوح
گه بروي آسمان اندر کشد سيمين سپر
هر زماني بوستان را خلعتي پوشد جدا
هر زماني آسمان را پرده اي سازد دگر
در بيابان بيش از آن حله ست کاندر سيستان
در گلستان بيش از آن ديباست کاندر شوشتر
هرکجا باغيست بر شد بانگ مرغان از درخت
هر کجاکوهيست بر شد بانگ کبکان ا زکمر
سوسن سيمين، وقايه برگرفت از پيش روي
نرگس مشکين، عصابه برگرفت از گرد سر
بر توان چيدن ز دست سوسن آزاد سيم
بر توان چيدن ز روي شنبليد زرد زر
ارغوان از چشم بدترسد از آنرو هر زمان
سرخ بيجاده چو تعويذ اندر آويزد ز بر
هر زمان از نقش گوناگون همه روي زمين
چون نگارين خانه دستور گردد سر بسر
خواجه بومنصور، دستور عميد اسعد، از اوست
سعد اجرام سپهر و فخر اسلاف گهر
دولتش گيتي پناه و نعمتش زاير نواز
هيبتش دريا گذار و همتش گردون سپر
خانمان دوستان از جود او پر ناز و نوش
شهر و بوم دشمنان از سهم او زير و زبر
هيچ علم از عقل او مويي نماند باز پس
هيچ فضل از خلق او گامي نگردد زاستر
مهر وکين و جنگ و صلح و کلک و تيغ او دهند
دوستان و دشمنان را نفع و ضر و خير وشر
پيل مست ار بر در کاخش کند روزي گذار
شير نر گر بر سر راهش کند وقتي گذر
آتش خشمش دو دندان بر کند از پيل مست
آفت سهمش دو ساعد بشکند از شير نر
در تن پيل دلاور زهره گردد خون صرف
گرد چشم شير شرزه مژده گردد نيشتر
گر چه باشد آبگينه باتبر ناپايدار
چون برو نامش بخواني بشکند رويين تبر
ممتحن را ديدن او باشد از غمها فرج
منهزم را نام او بر دشمنان باشد ظفر
روشنايي يابد ازديدار او دو چشم کور
اشنوايي يابد از آواز او دو گوش کر
سايه او برهماي افتاد روزي در شکار
زان سبب بر سايه پر هماي افتاد فر
مهر او روزي به طلق از روي رأفت ديده دوخت
زان سپس هرگز نشد بر طلق آتش کارگر
در چغاني رود اگر روزي فروشويد دو دست
ماهيانرا چون صدف در تن پديد آيد درر
اي پدر را نامور فرزند کاندر دور دهر
تا قيامت زنده شد از نام تو نام پدر
تا بتابد نيمروزان از تف خورشيد سنگ
تا برآيد بامدادان آفتاب از باختر
کامران باش و روان را از طرب با بهره دار
شادمان باش و جهان را بر مراد خويش خور
همچنين نوروز خرم صد هزاران بگذران
همچنين ماه مبارک صد هزاران بر شمر