در مدح خواجه عميد سيد ابواحمد تميمي گويد

آن کيست کاندر آمد بازي کنان ازين در
رويي چو بوستاني از آب آسمان تر
باز اين چه رستخيزست اين خود کجا درآمد
اين را که ره نمودست از بهر فتنه ايدر
اي دوستان يکدل، دل باز شد ز دستم
از شغل باز مانديم عاشق شديم يکسر
من شيفته شدستم يا چون منند هر کس ؟
ترسم که هر کس از من عاشق تر و تبه تر
گر خصم نيست او را گوي از ميانه بردم
واي ار کسي چو من را ياري بود برين فر
باري ازو بپرسم تا او مرا چه گويد
اي ماه نو کرايي خصم تو کيست بردر؟
تا عاشقي مساعد بي هيچ خصم جويي
گرهيچ راي داري مگزين کسي بمن بر
ور شوخ وار گويد درويش عاشقي تو
درويش کي بوم من، با خواجه توانگر
خواجه عميد سيد بواحمد تميمي
آن بي ريا عطا بخش آن بي بهانه مهتر
اندر شريف خويي با مشتري موافق
واندر بزرگواري باآسمان برابر
جز نيکويي نگويد جز مردمي نداند
وين هر دورا بدارد چون بيعت پيمبر
زو مردمي نباشد نادر که او هميشه
جز مردمي نديده ست اندر تبار و گوهر
اصل بزرگ دارد، خوي شريف دارد
«ارجو» که تاقيامت زين هر دوان خورد بر
اهل ادب نهادند او را بطوع گردن
وز بهر فخر کردند آن لفظ نيکو ازبر
سحر حلال خواهي؟ رو لفظ خواجه بشنو
نقش بهار خواهي؟ رو روي خواجه بنگر
لفظي بديع و موجز، چون راي خواجه محکم
خطي درست و نيکو، چون روي خواجه در خور
از رشک او دبيران انگشتها بدندان
او گاه در ببارد زانگشت خويش و گه زر
زري همي چکاند دري همي فشاند
کان در جهان بماند پاينده تا به محشر
گر سيستان بنازد بر شهرها عجب نيست
زيرا که سيستانرا زيبد بخواجه مفخر
هر جايگه که باشي شکر و حديث باشد
زان عادت ستوده زان سيرت چو شکر
بادشمن مخالف زانسان زيد که مردم
با دوستان يکدل با مهربان برادر
از خشم او مخالف هرگز خبر نيابد
هر چند زير خشمش باشد بلاي منکر
مردي جوان و زادش زير چهل وليکن
سنگش چو سنگ پيري ديرينه و معمر
ناديده هيچکس را باور همي نيايد
من نيز تا نديدم دل هم نکرد باور
پور امير حاجب کو يافت کد خدايي
با صاحب بن عباد اندر کمال همبر
هر خسروي که او را چون تومشير باشد
راي ترا متابع امر ترا مسخر
من بنده مقصر تقصير بيش دارم
زنهار دل بمشکن تقصير من بمشمر
گر کمترآمدستم نزديک تو بخدمت
آخر مرا نديدي روزي بجاي ديگر
تو مردمي کريمي، من کنگري گدايم
ترسم ملول گردي با اين کرم زکنگر
آزار داري از يار زيرا که يک زمستان
بگذشت و کس نيامد روزي زمانه تن در (؟)
روزي بدين درازي . . .
کز تو خطايي آمد و ان از تو بود منکر
مابا هزار دستان خو داشتيم آنجا
بيدادکرد و بيشي زاغ سيه بر اين در
تو تنگدل نگشتي با زاغ بد نکردي
بنشستي و ببردي خوش با چنان ستمگر
چون در ميان باغت دامي بگستريدند
با زاغ در فتادي ناگه بدام اندر
از تو خطايي آمد وز ما خطايي آمد
شايد که هردو گشتيم اندر خطا برابر
از باغ زاغ گم شد آمد هزار دستان
اکنون گرفت بايد کار گذشته از سر
امروز ما و شادي امروز ما و رامش
در زير هر درختي عيشي کنيم ديگر
با دوستان يکدل با مطربان چابک
بادلبران زيبا با ساقيان دلبر
دلجوي ساقياني شيرين سخن که ما را
از کف دهند باده وز لب دهند شکر
جاويد شاد بادي، با خرمي زيادي
بر کف مي مروق، در پيش يار دلبر
سال ومهت مبارک، روز و شبت مساعد
عيش تو خوش هميشه عيش عدو مکدر
با عيش و شادکامي باشي هميشه همدم
با بخت و کامراني بادي هميشه همسر
آن کز تو شاد باشد گو سرخ مي همي کش
وان کو نه شاد با تو گو خون دل همي خور