در مدح خواجه ابوسهل دبير، عبدالله بن احمد بن لکشن گويد

دوش ناگاه بهنگام سحر
اندر آمد ز در آن ماه پسر
با رخ رنگين چون لاله و گل
بالب شيرين چون شهد و شکر
حلقه جعدش پر تاب و گره
حلقه زلفش ازان تافته تر
گفتم: اي خانه بتو باغ بهشت
چون برون جسته اي از خانه بدر؟
خواجه ترسم که خبر يابد ازين
بانگ بر خيزد، چون يافت خبر
گفت من بار ملامت بکشم
تو بکش نيز و بس اندوه مخور
چون مني را به ملامت مگذار
اين سخن را بنويسند به زر
لشکري چند برخواجه و مير
همه دارند ز من دست بسر
همه در انده من سوخته دل
همه در حسرت من خسته جگر
گر مرا خواجه به نخاس برد
بربايند به همسنگ گهر
تو مرا يافته اي بي همه شغل
نيست اندر کلهت پشم مگر ؟
گفتم اي ترک در اين خانه مرا
کودکانند چو گلهاي ببر
گر ز تو بر بخورم، بربخورند
زان من، فردا، کسهاي دگر
تا منم رسم من اين بود ومرا
بسر خواجه کزين نيست گذر
کدخداي ملک هفت اقليم
خواجه سيد ابوسهل عمر
آن خريدار سخندان و سخن
وان هوا خواه هنرمندو هنر
برنکو نامي چونانکه بود
پدر مشفق بر نيک پسر
زر او را بر زوار مقام
سيم او را بر خواهنده مقر
مجلس او ز پي اهل ادب
به سفر ساخته همچون به حضر
بر او بوده به هر جاي مقيم
زو رسيده به همه خلق نظر
خدمت سلطان بر دست گرفت
خدمت سلطان سهلست مگر ؟
از پي ساختن بخشش ما
خويش را پيش بلا کرده سپر
او ز بهر ما در کوشش و رنج
ماگرفته همه زو ناز و بطر
آنچه من کهتر ازو يافته ام
گر بگويم بتو ماني به عبر
تا زبان دارم زيبد که زبان
به ثنا گفتن او دارم تر
من همي دانم کاندر بر او
چيست از بهرمن و تو مضمر
جاودان شادو تن آزاد زياد
آن نکو خوي پسنديده سير
بيش از آنست که پيش همه خلق
عالمان را بر او جاه و خطر
عاشق و فتنه علم و ادبست
لاجرم يافته زين هر دو خبر
در جهان هيچ کتابي مشناس
کو نکرده ست دو سه باره زبر
سختکوشست به پرهيز و به زهد
تو مر او رابه جواني منگر
همچو ابد الان در صومعه ها
کند از هر چه حرامست حذر
شاد باد آن به همه نيک سزا
وايمن از نکبت و از شور و زشر
عيد او فرخ و فرخ سر سال
فرخي بر در او بسته کمر
تاهمي يابد در دولت شاه
بر بد انديش فرومايه ظفر
دولتش باقي و نعمت به فزون
راوقي بر کف و معشوق به بر