در مدح خواجه ابوبکر حصيري عبدالله بن يوسف سيستاني نديم گويد

چند روزست که از دوست مرا نيست خبر
من چنين خامش و جان و جگر من به سفر
در چنين حال و چنين روز همي صبر کند
سنگدل مردم بد مهر و ز بد مهر بتر
سنگدل نيستم، اما دل من نيست بجاي
هر که را دل نبود کي بود از درد خبر
من کنون آگه گشتم که چه بوده ست مرا
مست بوده ستم و ديوانه ازين عشق مگر
به ستم کرده ام او را زدر خانه برون
به ستم دوست برون کرد کس از خانه بدر؟
هيچ ديوانه وسر گشته و مست اين نکند
لاجرم خسته دلم زين قبل و خسته جگر
گاه بر سر زنم از حسرت او گاه به روي
خرد کردم به طپانچه همه روي و همه سر
چون توانم ديد اين مجلس و اين خانه بي او
خانمان گشته همچون دل و جان زير و زبر
از پس زر بفرستادم او را به فسون
هيچکس جان گرانمايه فريبد با زر
اي دل و جان پدر زر را آنجا يله کن
اسب تازان کن و باز آي بنزديک پدر
تو مرا بهتري از خواسته روي زمين
نتوان خوردن بي روي تو از خواسته بر
از فراوان که ز بهر تو بگريم صنما
هر زمان گويد خواجه که دلم بيش مخور
خواجه سيد بوبکر حصيري که چنو
نبود از پس پيغمبر و بوبکر و عمر
هم فقيه ابن فقيه و هم رئيس ابن رئيس
يافته فقه و رياست ز بزرگان به گهر
سيستان از گهر خواجه و از نسبت او
بيش از آن نازد کز سام يل و رستم زر
هر کجاگويي عبدالله بن يوسف کيست
همه گويند کريمي که چنونيست دگر
عرض او سخت عزيزست و بود عرض عزيز
آن کسي را که ندارد بر او مال خطر
چه خطر دارد در چشم کسي مال که او
تا عطايي ندهد خوش نبرد روز بسر
گر بيک روز همه مال که دارد بدهد
روز ديگر نکند بر دل او هيچ اثر
مال از آنگونه در آيد به در خانه او
که تو پنداري کز راه در آمد بگذر
از فراوان که عطا داد مرا زو خجلم
راست گويي گنهي دارم زي او منکر
نه منم تنها زو شاکر و خشنود و خجل
شاکران بيشتر او را ز ربيع و ز مضر
اي خداوندي کز بر تو و بخشش تو
با مراد دلم و با طرب و ناز و بطر
آنچه با من رهي از فضل تو کردي، نکند
پدر نيک دل مشفق با نيک پسر
از تو بر کام دل خويش ظفر يافته ام
بر همه کام دل خويش ترا باد ظفر
نظر شفقت تو کار مرا ساخته کرد
کز خداوند جهان باد بکار تو نظر
فرخت باد سده تا چو سده سيصد جشن
شاد بگذاري با اين ملک شير شکر
چون گه باده بود، نوش لبي اندر پيش
چون گه خواب بود، سيمبري اندر بر