در مدح ابوبکر عبدالله بن يوسف حصيري سيستاني نديم سلطان محمود گويد

بردم اين ماه به تسبيح و تراويح بسر
من و سيکي وسماع خوش و آن ماه پسر
يک مه از سال چنان بودم کابدال بوند
يازده ماه چنين باشم و زين نيز بتر
نه همه تشنگي و گرسنگي بايد خورد
نوبت گرسنگي خوردن برديم بسر
مي ستانم ز کف آنکه مرا چشم بدوست
وان کسي را که دلم خواهد گيرم در بر
باز خواهم بشبي بوسه يک ماهه زدوست
بوسه و آنچه بدان ماند معنيش نگر
عالم شهر همين خواهد ليکن بزبان
بنگويد چو من ابله ديوانه خر
هر چه اندر دل خود دارم بيرون فکنم
مردمان را دهم از راز دل خويش خبر
خويشتن را بجز اين عيب ندانم بجهان
لاجرم عيب مرا خواجه خريده ست بزر
خواجه سيد بوبکر حصيري که بدو
هر زمان تازه شود سيرت بوبکر وعمر
هم بزرگست به علم او و بزرگست به فضل
هم ستوده به تبارست و ستوده به گهر
مهتري از گهر پاک رسيده ست بدو
فضل ميراث رسيده ست مر او را ز پدر
اثر نعمت جدانش پيداست هنوز
بر بناهايي با کوه ببالا همسر
سيستان خانه مردان جهانست و بدوست
شرف خانه مردان جهان تا محشر
سام يل کيست کجا سايه آن خواجه بود
خواجه را اکنون چون سام غلاميست نگر
نيمروز امروز از خواجه واز گوهر او
بيش از آن نازد کز سام يل و رستم زر
دست دارد به کتاب و دست دارد به سليح
اين بسي برده به کار و آن بس کرده زبر
آنچه او کرد به ترکستان با لشکر خان
شاه کرده ست بدان لشکر در دشت کتر
کس در آن جنگ بدو هيچ ظفر يافته نيست
او همي يافت بر آن کس که همي خواست ظفر
همه خانان و تکينان و سواران دلير
داشتند از سپه او ازو دست به سر
خان همي گفت همه روزه که سبحان الله
اين چه مردست که محمود فرستاد ايدر
آب ترکستان اين مرد بيکباره ببرد
به طرازيدن جنگ و به فدا کردن زر
گر بخواهد بچنين مردي کاورد بجنگ
خانمان همه يکباره کند زير و زبر
گله مردم شکرست پس از رايت او
که نبوده به جهان در سپه اسکندر
جان شيرين را آنروز که در جنگ شوند
برايشان نبود قيمت و مقدار و خطر
نازده زخم بجنگ اندر، شيران فکند
بسبک داشتن پاي و به اسب و به سپر
اگر از سندان بر جوشن بر، غيبه بود
بپريشند بشمشير دو دستي و تبر
کار مردان بدل مهتر شايسته کند
پير شايسته تر از خواجه نباشد مهتر
شاه ايران را گر همبر خواجه دگريست
همه شاهان جهان را رهي و بنده شمر
همه را بسته بدرگاه خداوند برد
وز خداوند فزون زين رسد اورا لشکر
شاه ترکستان کز خواجه سخن ياد کند
هيبت خواجه کند بر دلش از دور اثر
لاجرم منزلتي دارد نزديک ملک
جز مراوراو جز او کيست به پيل اندر خور
بس دلاکورا زان پيل رسيده ست الم
بس کسا کورا زان پيل بدردست جگر
پيل او پاي همي بر سر صد شير نهد
ور چه پيلش به سفر باشد و شيران به حضر
همچنين باد همه ساله بکام دل خويش
پيل بر درگه و درپيش بتان دلبر
عيد و جز عيد بر آن خواجه بشادي گذراد
بگذاراد و بماناد بدين صدر اندر