در مدح ابوبکر عبدالله بن يوسف حصيري نديم سلطان محمود

ماه فروردين از گنج گهر يافت مگر
که بياراست همه روي زمين را به گهر
يا مگر زين نم پيوسته زمين گوهر زاد
همچو زايد صدف از باران پاکيزه درر
ابر فروردين هر روز همي بارد در
وان همي گردد گوهر بدل خاک اندر
کرم قز تو دبريشم کند ار نيست عجب
چه عجب از زمي ار در دهد و گوهر بر
هر که از خانه به دشت آيد چندانکه رود
بر گهر پاي نهد چون سپه اسکندر
باغ چون مجلس کسري شده پر حور و پري
راغ چون نامه ماني شده پر نقش و صور
روز نو روزست امروز وچو امروز گذشت
کس بدين در نرسد تا نرسد سال دگر
بنشاط و طرب اين روز بسر بايد برد
خواجه سيد داند برد اين روز بسر
خواجه بوبکر حصيري سر اصحاب حديث
حجت شافعي و معجزه پيغمبر
آنکه در بخشش رادست به رادي چو علي
آنکه در مذهب صلبست و به صلبي چو عمر
روز وشب مبتدعانرا و هواداران را
هر کجا يابد چون مار هميکوبد سر
هيچ بيدين بزر او را نتوانست فريفت
ور چه شاهان جهان ار بفريبند بزر
او به غزنين وبه مصر از فزعش قرمطيان
از ره ديده ببارند همي خون جگر
با چنين مذهب گو هيچ مينديش و مترس
گرگناهت بمثل افزون باشد ز مدر
من چنين دانم و «ارجو» که چنين باشد کو
نامه ناخوانده خرامد به بهشت از محشر
اي بر آورده سلطان و پسنديده خلق
اي ز فضل تو رسيده بهمه خلق خبر
اي توانگر به کريمي و توانگر به سخا
اي توانگر به بزرگي و توانگر به هنر
هم بزرگي به علوم و هم بزرگي به ادب
هم بزرگي به نهاد وهم بزرگي به پدر
پدرانرا پسران بايد چونين که توئي
که همه روزه همي زنده کند نام پدر
نام يعقوب فروشد بزمين و ز تو باز
هر زمان نام پدر زنده تر و پيدا تر
پسر تو بمراد دل همچون تو زياد
گرچه هرگز نبود همچو پدر هيچ پسر
سيستانرا بتو فخرست و جهانرا بتو فخر
اي جهانرا بجهانداري و شاهي در خور
شاه گيتي ملک مشرق سلطان زمين
آنکه از باختر او راست جهان تا خاور
فضل تو داند و داند که سزاوار تواست
نيک داند که همي نام تو جويد بي مر
چون از اين حرب که رفته ست بماروي نهد
به توانايي و پيروزي وشادي و ظفر
خلعت شاهي و منشور فرستد بر تو
تا شود دشمن تو کور و بدانديش تو کر
اگر اين شعر که گفتم چو گلابست بطبع
اندر آن باز يکي شعر طرازم چو شکر
شعر در تهنيت شاهي من دانم گفت
تو در آن شعر که فردا بطرازم بنگر
کار گيتي همه بر فال نهاده ست خداي
خاصه فالي که زند چاکر و چون من چاکر
چاکر يکدل و از شهر توو از کف تو
يافته نعمت و از جاه تو با جاه و خطر
تابه دي ماه گل سرخ نباشد در باغ
تابه نوروز نيابند گل نيلوفر
تا چو بر شاخ، گل زرد، چو دينار شود
لاله سرخ چو بيجاده بتابد ز کمر
شادمان زي و بشادي رس و بي انده باش
باده سوري بر دست و نگار اندر بر
روز نو روزست امروز و سر سال عجم
بزم نو ساز و طرب کن ز نو و سيکي خور
فرخت باد سر سال و چنينت هر سال
بزم تو با بت و با جام مي و رامشگر