در مدح خواجه ابوبکر عبدالله بن يوسف حصيري نديم سلطان محمود

اي بالب پر خنده و با شيرين گفتار
تا کي تو بخوش خواب و من از عشق تو بيدار
تو خفته و من گوش به پيغام تو داده
تو آن من و من بهواي تو گرفتار
آن مني و پيش مني گر که بخواهم
آن من و پيش من و من بر تو چنين زار
از چشم بد اي ترک همي بر تو بترسم
پيوسته همي گويم يا ربش نگهدار
زان بيم که در خواب فراق تو ببينم
برهم نزنم ديده و در ديده نهم خار
من دل بتو دادم که بزنهار بداري
زنهار مخور بر دل زنهاري زنهار
ياران تو همچون تو بيايند وليکن
نزديک من امروز تو داري همه بازار
پيش تو بپا ايستمي هر شب تا روز
گر هيچ توانستي پايم کندي کار
صد بار نشانيد مرا خواجه بدين عذر
آن خواجه که در فضل ندارد بجهان يار
فخر ندماي ملک شرق ابوبکر
عبدالله بن يوسف تاج همه احرار
بادي، که هر انگشتي ازو پنهان ابريست
ابري، که همه روزه درم بارد و دينار
کس نيست دراين دولت و کس نيست در اين عصر
نابرده بدو حاجت و نايافته زو بار
در خانه او وقت زوال آب (؟) نماند
گر وقت سحر زر بدر آرند بخروار
از عاقبت خويش نينديشد و در وقت
بدهد همه جز ما حرم الله به زوار
آن مال که امسال بدو خواهند آورد
چون نيک نگه کردي بخشيده بود پار
گر خفته بود بار دهندت ببر او
صد بار نگه کردم اين حال نه يکبار
چون قصد بدو کردي مستغني گشتي
از خواستن خواسته وز خواستن بار
مرديست سخا پيشه و مرديست عطابخش
با خلق نکو کار بکردار و بگفتار
معروف شده نزد همه خلق بخوبي
وز بخشش او در کف مانعمت بسيار
با مذهب پاکيزه و با نعمت نيکو
نا يافته زو هيچ مسلمان به دل آزار
سلطان جهان کهف مسلماني محمود
زينست مر او را به دل و ديده خريدار
گفته ست که در ملک من آن کن که تو خواهي
کس را نبود با تو در اين معني گفتار
مردي ز تو آموزم و مذهب ز تو گيرم
اين بود مرا عادت و اين باشد هموار
در دولت من بنگر و در دين همه بين
آنرا که ز ره دور بود باز بره آر
وانرا که بگفتار تو ره باز نيابد
از تخت فرود افکن و بر کن به سر دار
نزديک شه شرق بدان پايگهست او
زيرا که نديده ست چنو هرگز ديار
اي معتمد شاه بدين عز و بدين جاه
حقا که سزاواري حقا که سزاوار
شاهي که نديمي چو تو دارد چه کند کس
چون سرخ گل آيد به چه کار آيد گلنار
در نام نديماني و در جاه وزيران
وندر سپه سلطان با حشمت سالار
گاهي بنديمي روي و گه بوزيري
گاهي بنگه داشتن لشکر جرار
سه کار بيکبار همي ساخته داري
احسنت وزه اي پيشرو زيرک هشيار
تا باد خزان زرد کند باغ چو زر نيخ
چونانکه صبا سبز کند دشت، چو زنگار
دلشاد زي و از تن و جان بر خور و مي خور
از دست بتاني چو شکفته گل بر بار
اين مهر مه فرخ و جز اين صد ديگر
در دولت و در شادي و در نعمت بگذار