در مدح عارض سپاه محمودي ابوبکر عميد الملک قهستاني

پشت من بشکست همچون پر شکن زلفين يار
اشک من بيجاده گون و چشم من بيجاده بار
هر زمان چشمم فشاند بر گل زرد ارغوان
هر زمان زلفش کندبر نسترن عنبر نثار
همچو برسيم زدوده جعد او بر روي او
حلقه ها دارد ز عنبر بر سمن سيصد هزار
عذر من بپذيرد اندر عشق آن بت هر که ديد
زير آن خميده زلف پر شکن سيمين عذار
اشک خونين من و نوشين لبش در چشم خلق
نرخ و قدر گوهر کاني همي کرده ست خوار
عارض جيش و عميد لشکر مير آنکه او
کرده گيتي را ز روي خويش چون خرم بهار
آنکه چون جام مي روشن بکف گيرد شود
بينوا زو بانوا و ممتحن زو شاد خوار
نيست دولت را چو او اندر جهان يک مستحق
نيست خسرو را چو او اندر زمين يک دوستدار
صد نکت بر چيده اندر يک سخن زو نکته جوي
يک خطا ناديده اندر صد سخن زو شهريار
دست او ابريست اندر بزمگه وقت عطا
اسب او باديست اندر صد سخن گاه شکار
جود پيش از روزگار خواجه پنهان بود و بود
بود هر کس چون بر مؤمن وثن مذموم و خوار
آشکارا کرد دست راد خواجه جود را
همچو خشت شاه ايران گردن گردان شکار
از عطا و خلعت بسيار او با زايران
باز يابي تازه در هر انجمن صد يادگار
گر چو خلق و خوي او بودي بهار اندر عدن
عنبرين رستي نبات اندر عدن وقت بهار
هر که اندر طعنه او يک سخن گويد شود
هر زمان اورا زبان اندر دهن سوزنده نار
باژ گونه دشمنانش را ز بيم کلک او
موي گردد باژگونه بر بدن دندان مار
از سموم خشم او نرهد بجان بدخواه او
گر بپرد مرغ وار و بر پرن گيرد قرار
تا بنالد زندواف دلشده وقت ربيع
هر شب اندر باغ و در بستان بگلبن زار زار
ابر نوروزي بگريد وز سرشک چشم او
گل ز گلبن باز خندد در چمن معشوق وار
جاودانه شاد باد و تخت او چرخ بلند
دشمنش را جاودانه تخت گردد چوب دار