اي دل ز تو بيزارم واز خصم نه بيزار
کز خصم به آزار نيم وز تو به آزار
هر روز مرا از تو دگرگونه بلاييست
من مانده بدست تو همه ساله گرفتار
امروز مرا از تو عذابيست نه چون دي
امسال مرا از تو بلاييست نه چون پار
از عشق فکندستي در گردن من طوق
وز رنج نهادستي بر گردن من بار
چون موي شدم لاغر و چون زر شده ام زرد
چون چنگ شدم چفته و چون زير شدم زار
عشقست بلاي دل وتو شيفته عشق
سنگي تو مگر کانده بر تو نکند کار
يک عشق بسر برده نباشي بتامي
کاويخته باشي به غم عشق دگر بار
از تو همه درد سر و از تو همه سختي
از تو همه انديشه و از تو همه تيمار
زينگونه که من گشته ام از رنج تو اي دل
ترسم که مرا خواجه بمجلس ندهد بار
تاج هنر و گنج خرد خواجه سيد
منصور حسن بار خداي همه احرار
هر کس بطلب کردن دينار برد رنج
او باز بپاشيدن و بخشيدن دينار
اندک شمرد هر چه ببخشيد اگر چند
نزد همه کس اندک او باشد بسيار
دينار به زاير دهد و شکر ستاند
وز شکر همي گنج نهد حاتم کردار
نشگفت گر از بخشش او زاير اورا
منسوج بود پرده و زرين در و ديوار
دانا بر او سخت بزرگست و جهان خرد
شاعر بر او سخت عزيزست و درم خوار
از بار خدايان و بزرگان جهان اوست
هم شعر شناسنده و هم شعر خريدار
حرزيست قوي نامش کز داشتن او
آزاد شود بنده و به گردد بيمار
گردون بلندست رواقش بگه بزم
درياي محيطست سرايش بگه بار
مي خوردن و مي دادن و شادي و بزرگي
از بار خدايان همه او راست سزاوار
هشيار بود گر چه فراوان بخورد مي
زان پس که زمي مست شود مردم هشيار
اي عادت تو خوبتر از صورت مردم
وي خاطر تو پاکتر از طاعت ابرار
اي تو به حضر ساکن و نام تو مسافر
کردار تو با نام تو در هر سفري يار
نام تو چو خضرست بهر جاي رسيده
«ارجو» که چنان باشي تو نيز بقادار
از بوي و خصال تو زخاک و گل ميمند
بي رنج همه عطر خوش آميزد عطار
ميمند بصاحب شد و ميمند بخواجه
بي صاحب و بي خواجه بود خلد برين خوار
خانه نبود ساخته بي پوشش و بي در
بستان نبود خرم بي سبزه واشجار
هم نيکو کرداري و هم نيکو سيرت
هم نيکو ديداري و هم نيکو گفتار
گفتار تو با کردار آميخته گشته ست
از بسکه بگفتار بجاي آري کردار
بدخواه تو خواهد که چو تو گردد پر گست
هر گز نشود سنگ سيه لولؤ شهوار
چون تو نشود هر که بشغل تو زند دست
زن مرد نگردد به نکو بستن دستار
آنرا که بکين جستن تو دست همي سود
سلطان جهان کرد بدست تو گرفتار
بد خواه تو هر چند حقيرست مر او را
از تخت فرود آور و برکن به سر دار
مارست عدوي تو سرش خرد فرو کوب
فرضست فرو کوفتن اي خواجه سر مار
هر چند ترا عارست از کشتن آن دون
او را بکش و فخر برابر کن با عار
صاحب که بپرورد مر او را و بدو داد
بست خرم خوب چو بتخانه فرخار
پنداشت که او مردم طبعست و گران وقر
نشناخت که او مردم پستست و سبکسار
مصر ايزد دادار به فرعون لعين داد
کافر شد و بيزار شد از ايزد دادار
تا موسي را ايزد فرمود که او را
هنگام عذابست، عذابي کن دشوار
تا برکه و بر دشت به آذار و به آذر
بر سنگ سمن رويد و خيري دمد از خار
تا چون رخ رنگين بتان و غم هجران
تابنده و رخشنده و سوزنده بود نار
دلشاد همي باش و مي لعل همي خواه
از دست بتي با دو رخ لعل چو گلنار