تاخم مي را بگشاد مه دوشين سر
زهد من نيست شد و توبه من زير وبر
بمه روزه مرا توبه اگر در خور بود
روزه بگذشت و کنون نيست مرا آن درخور
چون مه روزه فراز آيد من خود چکنم
نبرم دست به مي تا نرود روزه بسر
شب عيد آمدو ميخواهم بر بام جهم
گويم: از نو شدن ماه چه داريد خبر؟
تا خبر يابم جامي دو سه اندر فکنم
رخ کنم سرخ و فرود آيم با ناز و بطر
چون فرود آيم، بنشينم و بر گيرم چنگ
همچنان دست قدح گيرم تا روز دگر
روز ديگر همه کس مي خورد و شاد زيد
کيست آنکس که مرا يارد گفتن که مخور
مطربانم همه همسايه (؟) وهم در گه خواب
شعرها دارند از گفته دستور از بر
صاحب سيد ابوالقاسم خورشيد کفاة
آن امام همه احرار به فضل و به هنر
دولت سلطان باغيست بهارش همه نور
راي او ابري کان باغ همي دارد تر
باغ آراسته کز ابر مدام آب خورد
تازه تر باشد هر ساعت و آراسته تر
خنک آن باغ که در سايه آن ابر بود
گلبن او نه عجب گر به تموز آرد بر
دولت شاه جهانرا بجهان معجزه هاست
اولين معجزه خواجه بديوان اندر
راي و تدبير صوابش بفلک خواهد برد
گوشه تاجش و امروز پديدست اثر
هر کجا راي چنان باشد و تدبير چنان
نه عجب باشد گر سنگ سيه گردد زر
شاه را گو توبشادي و طرب دل نه وبس
وز پي ساختن مملکت انديشه مبر
ملک را عوني و انديشه و بر تافته ايست (؟)
که تف هيبتش از خاره کند خاکستر
نگذرد شير دژ آگاه بصد عمر از بيم
اندرآن بيشه که يک چاکر او کرد گذر
تا بديوان وزارت بنشست از فزعش
ملکانرا نه قرارست و نه خوابست و نه خور
از شهان و ملکان هر که قوي تر به سپاه
بدهد ملک بيک نامه او بي لشکر
او همانست که محمود جهانرا بگشود
سبب او بود و بفرخ پي او يافت ظفر
تا نصيحت گر اوبود براو بود پديد
چون نصيحت ببريد آمد در کار غير
او نصيحت نبريد اما بد گوي لعين
درميان شور هميکرد سبب جستن شر
دايگان دست و زبان يافته بودند و شکم
کور کرده گرهي را و گروهي را کر
دمنه از بهر شکم عافيت شير نجست
لاجرم شير بچه کرد بسرگين اندر
بدبد گويان بد گويانرا کرد نگون
او برون آمداز آن ننگ چو از ابر قمر
آنکه مرده ست همي سوزد در آتش تيز
وانکه زنده ست همي غلطد در خون جگر
شکر يزدان جهانرا که چنين داند کرد
بر دل ما ز طرب باز کند چونين در
با ز گرداند با خواجه بشادي و نشاط
صد هزاران دل خسته ز در کالنجر
در دل بارخداي همه شاهان فکند
تا بدو صدر وزارت را بفزايد فر
رسم و آيين تبه گشته بدو گردد راست
در جهان عدل پديد آيد و انصاف و نظر
اي بتو تازه کريمي وبتو تازه سخا
کردمي دايم از آنکس که جز اين بود حذر
درسراي پسران تو و در خدمت تو
پير گشتم تو بدين موي سياهم منگر
وقت آنست که بنشينم در کوشککي
تابي اندوه بپايان برم اين عمر مگر
شغلکي سازم بر دست که از موقف آن
هم مرا ساز سفر باشد و هم ساز حضر
بنده را مايگکي ده که همه عمر ترا
دولت وبخت معين بادو سپهرت ياور
روزگار تو بکام توو در خدمت تو
بسته شاهان و بزرگان جهان جمله کمر
روز عيد رمضانست و سر سال نو است
هر دو را ايزد فرخنده کنادا بتو بر