در ستايش سلطان مسعود غزنوي گويد

بدين خرمي و خوشي روزگار
بدين خوبي و فرخي شهريار
چنان گشت گيتي که ما خواستيم
خدايا تو چشم بدان دور دار
خداوند گار جهان فرخست
که فرخنده بادش همه روزگار
بديدار او راه بست و هري
بهشت برين گشت و باغ بهار
بخندد همي برکرانهاي راه
بفصل زمستان گل کامکار
بديدار شاه جهان بو سعيد
عجب نيست گر گل بخندد ز خار
اگر چه نکوهيده باشد حسد
وزو بر دل و جان بود رنج و بار
حسد بر، بر آنکس که او را بود
بنزديک او بار، هنگام بار
بزرگان حسودان آن کهترند
که با او سخن گفت خسرو دوبار
شه روم خواهد که او همچو من
نهد پيش اوبر بطي در کنار
هزار آفرين باد هر ساعتي
بر آن عادت و خوي آزاده وار
همه کار او در خور خوي اوست
ملک را هميشه چنين باد کار
همه شاه گيرد بروز نبرد
همه شير گيرد بروز شکار
بجايي که از شير يابد خبر
ز شادي نگيرد دل او قرار
نه يک جايگه ديدم او را چنين
چنين ديدم او را بجايي هزار
به نوبين که اکنون به غزنين چه کرد
سر خسروان خسرو نامدار
ز پهلوي ره شيري آمد پديد
غريونده چون رعد در کوهسار
ببالا و پهنا چو پيلي بلند
که از بيم او پيل کردي فرار
دل لشکر از بيم او خون گرفت
نبودند بر جاي خويش استوار
خداوند سلطان روي زمين
سر خسروان آفتاب تبار
فرود آمداز پشت پيل و نشست
بر آن پيلتن خنگ دريا گذار
سر شير وحشي بيک زخم کرد
چو بر بار در تيرمه کفته نار
بياورد برزنده پيل و چو کوه
بيفکند در پيش خيمه چو خار
زهي خسروي کز همه خسروان
بمردي ترا نيست همتا و يار
تو آن بختياري که اندر جهان
نبود و نباشد چو تو بختيار
هميشه چنين بخت يار تو باد
جهان پيش کار تو چون پيشکار
وثاق تو از نيکوان چون بهشت
سراي تو از لعبتان قندهار
کنار تو از روي معشوق خوش
دودست تو از زلف بت مشکبار
سر تو ز شادي همه ساله پر
سر دشمن تو ز غم پر خمار
در اين بزمگه بر تو فرخ کناد
ثنا گفتن فرخي کردگار