در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود گويد

ز بس پيچ و چين تاب و خم زلف دلبر
گهي همچو چوگان شود، گاه چنبر
گهي لاله را سايه سازد ز سنبل
گهي ماه را درع پوشد ز عنبر
گهي صورتي گردد از عود هندي
گهي پيکري گردد از مشک اذفر
که ديده ست بر سوسن از عود صورت
که ديده ست بر لاله از مشک پيکر
برخ بر همي جوشد آن زلف و نشگفت
ازيرا که عنبر بجوشد بر آذر
فري آن فريبنده زلفين مشکين
فري آن فرو زنده رخسار دلبر
يکي چون بنفشه فرو کرده بر گل
يکي چون گل نا فرو کرده از بر
به ماه و صنوبر همي خواندم او را
برخسار و بالاي زيبا و در خور
همي گشت زان فخر و زان شادماني
صنوبر بلند و ستاره منور
برمز اين مرا گفت آن شکرين لب
که اي شاعر اندر سخن ژرف بنگر
مرا با صنوبر همانند کردي
بقد و برخ با ستاره برابر
چه ماند برخسار خوبم ستاره
چه ماند به قد بلندم صنوبر
ستاره کجا دارد از سنبل آذين
صنوبر کجا دارداز لاله افسر
مرا زين سپس چون صفت کردخواهي
بچيزي صفت کن که از من نکوتر
بگفت اين و بگذشت و اندر گذشتن
همي گفت نرمک بزير لب اندر
ستاره چو من گل فشانده ست بر رخ ؟
صنوبر چو من مه نهاده ست بر سر ؟
من از گفته خويشتن خيره گشتم
طلب کردم از بهر او نام ديگر
پري خواندم او را و زانروي خواندم
که روي پري داشت آن پرنيان بر
دگر باره با من بجنگ اندر آمد
که بس خوار داري مرا اي ستمگر
مرا با پري راست کردي بخوبي
پري مر مرا پيشکار ست و چاکر
پري کي بود روز ساز و غزلخوان
کمند افکن و اسب تاز و کمان ور
پري هر زمان پيش تو بر نخواند
ز ديوان تو مدح شاه مظفر
ملک بوسعيد آفتاب سعادت
جهاندار ودين پرور و داد گستر
ملک زاده مسعود محمود غازي
که بختش جوان باد و يزدانش ياور
به نيزه گذارنده کوه آهن
به حمله رباينده باد صرصر
همه اختران راي او را متابع
همه خسروان حکم او را مسخر
کريمي به اخلاقش اندر مرکب
بزرگي بدرگاه او در مجاور
دلش مر خرد را سپهري مهيا
کفش مر سخارا جهاني مصور
ايا مرترا کرده از بهر شاهي
خدا از همه تاجداران مخير
بتو زنده و تازه شد تا قيامت
نکو رسم و آيين بوبکر و عمر
چه تو و چه حيدر بزور و بنيرو
چه شمشير تو و چه شمشير حيدر
ز گهواره چون پاي بيرون نهادي
کمان بر گرفتي و زوبين و خنجر
تو از کودکي جنگ کردن گرفتي
ز دست و بر و بازوي پيل پيکر
همه مردي آموختي و شجاعت
جهان گشتن و تاختن چون سکندر
هم از کودکي با پدر پيشه کردي
بجنگ معادي ز کشور بکشور
بجاي قبا درع بستي و جوشن
بجاي کله خود جستي و مغفر
بهر جنگ اندر نخستين تو کردي
زمين را ز خون معادي معصفر
بسا تيغ هندي که تو لعل کردي
به هندوستان اندر از خون کافر
ز تيري ببالا فزون تر نبودي
که تيرت همي خورد خون غضنفر
زهي با خطر پادشاهي موفق
زهي پر هنر شهرياري مشهر
چو روشن ستاره همي ره سپارد
سنان تو اندر سپهر مدور
تو خورشيدي از بهر تو بر بگردون
گران که گذارد ز بالاي محور
سلاح يلي باز کردي و بستي
به سام يل و زال زر دوک و چادر
مخوان قصه رستم زاولي را
ازين پس دگر، کان حديثيست منکر
از اين بيش بوده ست زاولستانرا
به سام يل و رستم زال مفخر
وليکن کنون عار دارد ز رستم
که دارد چو تو شهرياري دلاور
ز جايي که چون تو ملک مرد خيزد
کس آنجا سخن گويد از رستم زر؟
جهان چون تو هرگز نياورد شاهي
بجود و بعلم و بفضل و بگوهر
ادب نيست کان مر ترا نيست جمله
هنر نيست کان مر ترا نيست يکسر
بروزي که تو گوي بازي بشادي
فلک را ز گوي اخترانيست بيمر
ز ميدان بچوگان همي بر فرستي
بگردون گوي آخته همچو اختر
شد اندر فلک تنگ جاي ستاره
ز بس گوي کانداختي بر دو پيکر
ترا شير خواندم همي تا بکشتي
بيک زخم شيري به ولوالج اندر
کنون خسرو شير کش خوانمت من
که اين نام بر تو نباشد مزور
هر آن کينه خواهي که پيش تو آمد
سيه کرد بر سوک او جامه مادر
تو اي شاه اينجا و سهم سنانت
ز دشمن همي جان ستاند به خاور
عدو را بتيغ آتشي و ولي را
بدست و سخن آب حيوان و کوثر
مگر کيميا خدمت تست شاها
کزو مرد درويش گردد توانگر
تو آن پادشاهي که بر درگه تو
ملوک جهان پيشکارند و چاکر
به چين شاه چين از پي خطبه تو
ز گوهر خطيب ترا ساخت منبر
به روم از پي خدمت تست شاها
همه شهر ديبا بر افکنده قيصر
ز روزي که تو کف خود بر گشادي
همه شهر دينار گشته ست يکسر
همي تا برآيد فزوزنده هر شب
برين آبگون روي گردون اخضر،
چو سيمين زنخدان معشوق، زهره
چو رخشنده رخسار گانش دو پيکر
همي تا کند شاعر اندر ستايش
لب دوست را نامه ياقوت و شکر
ملک باش و آبادکن مملکت را
وز آباد ملک، اي ملک زاده! برخور
هميشه بديدار تو شاد سلطان
چو حيدر بديدار شبير و شبر
همايونت باد اي امير همايون
همايون مه و روز عيد پيمبر