در مدح امير يوسف سپاهسالار

اي پسر! جنگ بنه، بوسه بيار
اين همه جنگ و درشتي به چه کار
جنگ يکسو نه و دلشاد بزي
خويشتن را و مرا رنجه مدار
هر دو روزي سخني پيش مگير
هر زمان تازه خويي پيش ميار
دل نگارا ز جفا سير شود
بس عزيزا که ازين گرددخوار
نه من اي دوست ترا ديدم و بس
من ببند آمده ام چندين بار
چو من اي دوست ترا دارم دوست
تو حق دوستي من بگزار
يار کي يافته اي در خور خويش
جهد آن کن که نکو داري يار
تو چو من يار نيابي بجهان
من چو تو يابم هر روز هزار
من اگر خواهم از بخشش مير
کودکاني خرمي همچو نگار
مير يوسف پسر ناصر دين
لشکر آراي شه شير شکار
آن نکو طلعت و فرخنده امير
آن بآيين و پسنديده سوار
آن سر افراز و گرانمايه هنر
آن گرانمايه پر مايه تبار
جنگها کرده فراوان و بجنگ
از بد انديش بر آورده دمار
مرد جنگست چو پيش آيد جنگ
مردکارست چو پيش آيد کار
روز جنگ و شغب از شادي جنگ
بر فروزد دو رخان چون گلنار
بچنين روز بگوشش غو کوس
زارغنون خوشترو از موسيقار
همه دم جنگست انديشه او
گر چه خفته ست و گر چه بيدار
نبرد حمله بهنگام نبرد
جز بر آنسو که مبارز بسيار
هر مبارز که برو روي نهاد
خورد بر جان گرامي زنهار
تيغش از کوهي دو کوه کند
چون خدنگش ز چناري دو چنار
هيچ تيري نزد اوبر تن خصم
که نه از پشت برون شد سوفار
تيراو گر چه سبک سنگ بود
کنگره بفکنداز برج حصار
غير محمود که داند کردن
نره شيري بخدنگي اشکار
بگسلاند سر شير از تن شير
هم بدانسان که کسي ميوه زدار
لشکري را که چنو پشت بود
از همه خلق نباشد تيمار
در جوانمردي جاييست که نيست
وهم را از بر او جاي گذار
هيچ شب نيست که از مجلس او
نبرد زاير او زر بکنار
از پس سلطان امروز جز او
که دهد بخشش پانصد دينار
لاجرم بر در او چون ملکان
چاکرانند بملک و به يسار
شادمان باد و بهمت برساد
آن نکو عادت نيکو کردار
از دل شاه جهان نيرومند
وز تن وجان بجهان بر خوردار
لهو رابا دل او باد سکون
بخت را بر در او باد قرار
تا بر آيين بزرگان عجم
بزم سازد بخزان وببهار
همچنين مهر بشادي و طرب
بگذارد صد ديگر بشمار