کاشکي کردمي از عشق حذر
يا کنون دارمي از دوست خبر
اي دريغا که من از دست شدم
نوز ناخورده تمام از دل بر
چون توان بود برين درد صبور
چون توان برد چنين روز بسر
عشق با من سفري گشت و بماند
مونس من به حضر خسته جگر
دور بودن ز چنان روي ،غميست
هر چه دشوارتر و هر چه بتر
پيک غزنين نرسيده ست که من
خبري يابم از دوست مگر
سفر از دوست جدا کرد مرا
گم شود از دو جهان نام سفر
من شفاعت کنم امسال ز مير
تا مرا دست بدارد ز حضر
مير يوسف پسر ناصر دين
لشکر آراي شه شير شکر
چون شه ايران والا به نسب
با شه ايران همتا به گهر
آنکه بر درگه سلطان جهان
جاي او پيشتر از جاي پسر
همه نازيدن مير از ملک است
زين ستوده ست بر اهل هنر
همچنان در خور از روي قياس
کان ملک شمست اين مير قمر
ملک او را بسزا دارد از آنک
ياد گارست ملک را ز پدر
لاجرم مير گرفته ست مدام
خدمت او چو نماز اندر بر
روز و شب پيش همه خلق زبان
بثنا گفتن او دارد تر
همه از دولت او جويد نام
همه در خدمت او دارد سر
تا ثناي ملک شرق بود
بثناي دگران رنج مبر
اين هم از خدمت باشد که ز من
بخرد مدح شه شرق بزر
دوستانرا دل از اينگونه بود
دوستارانرا زين نيست گذر
شاد باد آن هنري مير که هست
پادشاهي و شهي را در خور
آن نکو سيرت و نيکو مذهب
آن نکو منظر ونيکو مخبر
آنکه اندر سپه شاه کسي
پيش او نام نگيرد زهنر
چون عطا بخشد اقرار کني
که جهانرا بر او نيست خطر
چون بجنگ آيد گويي که مگر
نرسيده ست بدونام حذر
از حريصي که بجنگست مثل
جنگ را بندد هر روز کمر
دشمنانرا چو کمان خواهد مير
هيچ اميد نماند به سپر
همه کتب عرب و کتب عجم
بر تو بر خواند چون آب زبر
سخنانش همه يکسر نکتست
چون سخن گويد تو نکته شمر
تا همي سرخ بود آذر گون
تا همي سبزبود سيسنبر
تا بود لعلي نعت گل نار
چون کبودي صفت نيلوفر
شادمان باد و بکام دل خويش
آن پسنديده خوي خوب سير
نيکواني چو نگار اندر پيش
دلبراني چو بهار اندر بر
همچو اين عيد بشادي و خوشي
بگذاراد و هزاران دگر