مرا بپرسيد از رنج راه و شغل سفر
بت من آن صنم ماهروي سيمين بر
نخست گفت که جانا ترا چه شد که چنين
شکسته گونه اي و کار بر تو گشته غير
چو سرو سيمين بودي چو نال زرد شدي
مگر ز رنج بناليده اي براه اندر
مگر دل تو بجاي دگر فريفته شد
مگر ز عشق کسي پر خمار داري سر
مگر ترا ز کس نکبتي رسيد بروي
مگر مخاطره اي کرده اي بجاي خطر
مگر ز خوابگه شير برگرفتي صيد
مگر ز بازوي سيمرغ باز کردي پر
مگر ز مار سيه داشتي بشب بالين
مگر ز کژدم جراره داشتي بستر
مگر هواي دلي از تو بستدند بقهر
مگر شرنگ غذا کرده اي بجاي شکر
جواب دادم کاي ماه روي غاليه موي
نه من زرنج کشيدن چنين شدم لاغر
مرا جدايي درگاه مير ابو يعقوب
چنين نزار و سر افکنده کرد و خسته جگر
سه ماه بودم دور از در سراي امير
مرا درين سه مه اندر نه خواب بود و نه خور
کنون که باز رسيدم بدين مظفر شاه
کنون که چشم فکندم بدين مبارک در
قوي شدم به اميد و غني شدم به نشاط
دلم گرفت قرار و غمم رسيد بسر
بوقتي آمدم اينجا که در گهر بفزود
يکي فريشته زين خسرو فريشته فر
يکي فريشته آمدبه خوشترين هنگام
يکي فريشته آمد به بهترين اختر
به طالعي که امارت همي فزود شرف
به ساعتي که سعادت همي نمود اثر
اگر همي به پسر تهنيت شود واجب
بدين پسر که ملک يافته ست واجب تر
که اين خجسته پسر، وين بزرگوار خلف
زهر دوسوي بزرگ آمد و شريف گهر
سپه کشان پسرانرا ز بهر خدمت او
همي دهند هم از کودکي کلاه و کمر
بنيکويي پدرش را اميدهاست درو
وفا کناد خداي اندر و اميد پدر
امير يوسف را اندر اينجهان شجريست
که جز بشارت و جز تهنيت ندارد بر
گمان برم که من اندر زمين همان شجرم
شجر که ديد نيايش بر و ستايش گر ؟
شجر نباشم ،ليکن گمان برم که خداي
ز بهر تهنيت ميرم آفريد مگر؟
که تا بخدمت او اندرم همي نرسم
ز شغل تهنيت او بشغلهاي دگر
گهش بپيل کنم تهنيت گهش بغلام
گهي بحاجب شايسته و گهي بپسر
هميشه حال چنين باد و روزگار چنين
امير شاد و بدو شاد کهتر و مهتر
بشاد کامي در کاخ نو نشسته بعيش
ز کاخ بر شده تا زهره ناله مزمر
چگونه کاخي، کاخي چو گنبد هرمان
ز پاي تا سر، چون مصحفي نبشته بزر
چهار صفه و از هر يکي گشاده دري
چنانکه چشم کند از چهار گوشه نظر
دري ازو سوي باغ و دري ازو سوي راغ
دري از و سوي بحر و دري از و سوي بر
سپيد کرده بکافور سوده و بگلاب
بکار برده در و يشم ترکي ومرمر
بجاي شنگرف اندر نگار هاش عقيق
بجاي ساروج اندر مسامهاش درر
بسقفش اندر عود سپيد و چندن سرخ
بخاکش اندر مشک سياه و عنبرتر
چو بخت مير بلند و چو عزم مير قوي
چوخوي مير بديع و چو لفظ او در خور
ز برج او بتوان برد ز آسمان پروين
ز بام او بتوان ديد سد اسکندر
اگر چه سير قمر بر صحيفه فلکست
برابر سر ديوار اوست سير قمر
ز بس بلندي بالاي او، نداند کرد
شمار کنگره برج او ستاره شمر
فرود کاخ يکي بوستان چو باغ بهشت
هزار گونه درو شکل و تندس دلبر
ز لاله هاي مخالف ميانش چون فرخار
ز سروهاي مرادف کرانش چون کشمر
هزار دستان بر شاخ سرو او بخروش
چو عاشقان فراق آزموده وقت سحر
چو زلف خوبان در جويهاش مرز نگوش
چو خط خوبان بر مرزهاش سيسنبر
سپهر برده ازين کاخ و بوستان خجلت
خدايگانا! زين کاخ و بوستان بر خور
خجسته اي ز همه خسروان بفضل و هنر
بقدر و منزلت از هفت آسمان بگذر
بروز بزم حديثي ز تو و صد بدره
به روز رزم غلامي ز تو و صد لشکر
ستوده اي بکمال و ستوده اي بجمال
ستوده اي به نوال و ستوده اي به سير
مقدمي به علوم و مقدمي به ادب
مقدمي به سخا و مقدمي به هنر
بسا کسا که نه چون منظرست مخبر او
تراست منظر زيبا موافق مخبر
ز مردي آنچه تو کردي همي به اندک سال
بسال هاي فراوان نکرد رستم زر
گر اوبصيدگه اندر غزال گور فکند
تو شير شرزه فکندي وکرگ شير شکر
وگر که رستم پيلي بکشت در خردي
هزار پيل دمان کشته اي تو در بربر
نکو دلي و نکو مذهب ونکو سيرت
نکو خويي و نکو مخبر و نکو منظر
هميشه از پي کين خواستن ز دشمن دين
قباي تو زره است و کلاه تو مغفر
همه کسي ز قضا و قدر بترسد وباز
ز ناوک تو بترسد همي قضا و قدر
چه ابربا کف دينار بار تو و چه گرد
چه بحر بادل پهناور تو و چه شمر
کسيکه بسته بود نام چاکريت بدو
زمانه بنده او باشد و فلک چاکر
بروز معرکه از تو حذر نداند کرد
کسي که او ز قضاي خداي کرد حذر
هميشه تا نبود نزد مردم بخرد
گمان بجاي يقين وعيان بجاي خبر
امير باش و خداوند و پادشاه جهان
زمانه پيش تو از هر بدي هميشه سپر
نهاده ملکان را بکام خود برگير
خنيده ملکان را به ايمني بر خور