در مدح امير ابواحمد محمد بن محمود بن ناصر الدين سبکتگين گويد

اي از در ديدار پديد آي و پديد آر
آن روي، کز و رنگ ربايد گل و بر بار
تا کي تو ز من دور و زايشه دوري
من با دل پر حسرت و با ديده خونبار
دوري تو و از دوري تو سخت برنجم
اميد بهي نيست چو زينگونه بود کار
اول دل من گرم هميداشتي و من
دل بر تو فرو بسته بشيريني گفتار
روزي که جدا ماندمي از تو ز پي من
صد راه رسول آمده بودي و طلبکار
کردار همي کردي تا دل بتو دادم
چون دل بشد از دست ببستي در کردار
آن خوشخويي وخوش سخني بد که دلم را
در بند تو افکند و مرا کرد چنين زار
يکبار بديدار مرا شاد کن اي دوست
گر هيچکسي شاد شده است از تو بديدار
خوارم بر تو، خوار چه داري تو رهي را
من بنده ميرم نبود بنده او خوار
مير همه ميران پسر خسرو ايران
بواحمد بن محمود آن ابر درم بار
ابر درمش خواندم و اين لفظ خطا بود
محتاج شد اين لفظ که گفتم به ستغفار
چون من بجهان هيچکسي ابر درم خواند
آنرا که همي بارد روز و شب دينار
آري ره و رسم پدر خويش گرفته ست
کايزدش معين باد همه وقت و نگهدار
محمود و محمد ملکانندو شهانند
اين خوي چنين را به دل و ديده خريدار
امروز که داني ز اميران جز از ايشان
شايسته بدين ملک و بدين کارو بدين بار
گر نام نکو بايد و کردار نو آيين
دارند بحمدالله و هستند سزاوار
جاويد بدين هر دو ملک ملک قوي باد
تا کور شود ديده بدخواه نگونسار
تا ملک بدين هر دو قوي باشد و آباد
دشمن چه خورد، جز غم وانديشه و تيمار
بانيت نيکست و دل و مذهب پاکست
وايزد بود آنرا که چنين خلق بود، يار
اي با پدر خويش موافق بهمه چيز
وز مهر پدر در تو پديد آمده آثار
اين سيرت و اين عادت و اين خو که تو داري
کس را نبود تانبود بخرد وهوشيار
مردم به خرد هر چه بخواهد بکف آرد
چيزي ندهد جز به خرد ايزد دادار
فردوس بيابند بتوحيد خداوند
توحيد خداوند خرد کرد پديدار
چندين شرف و فضل و بزرگيست خرد را
اي از خرد آنجا که خرد را نبود بار
آگاه شده ست از خرد تو پدر تو
زين روي بتو داد دل و گوش بيکبار
بر خيره نکرده ست بنام تو سراسر
اين ملک بي اندازه و اين لشکر جرار
تو نيز همه روز در انديشه آني
کان چيز کني کز تو نگيرد دلش آزار
شب خواب کند هر کس و تو هر شب تا روز
از آرزوي خدمت او باشي بيدار
آنرا که ترا گويد تو خدمت او کن
او را برتو تيزترست از همه بازار
آن کيست که اين لفظ همي گويد با تو
جز من که به بهر شعر همي گويم هموار
تا لاله خودروي نگردد چو گل سيب
تا نرگس خوشبوي نگردد چو گل ناز
تا وقت بهار آيد و هر وقت بهاري
از گل چو دو رخسار بتان گردد گلزار
دلشاد زي و کامروا باش و ظفر ياب
بر کام و هواي دل و بر دشمن غدار
از روي نکو کاخ تو چون خانه ماني
وز زلف بتان بزم تو چون کلبه عطار
عيد تو همه فرخ و روز تو همه عيد
وز ديدن تو فرخ روز همه احرار