در صفت شکار جرگه مير ابواحمد محمدبن محمود گويد

با من امروز که بوده ست بدين دشت اندر
تا بگويد که چه کرد آن ملک شير شکر
هر که او صيد گه شاه نديده ست امروز
بنداند به عيان تاش نگويي به خبر
چون توان گفت که امروز چه کرد و چه نمود
آن خداوند سخا گستر بسيار هنر
که توانستي آن صيد بسر برد جز او
که توانستي آن شغل جز او برد بسر
هيچ خاطر نتوان کرد مر اين حال صفت
کي بود خاطر کس را بچنين جاي خطر
صيد گاه ملک دادگر عالم را
باز نشناختم امروز همي از محشر
از غلامان حصاري چو حصاري پره کرد
گرد دشتي که بصد ره نپرد مرغ بپر
از دد و دام همه دشت چنان گشت روان
که همي تيره شد از ديدن آن دشت بصر
مرغ از آن پره برون رفت ندانست همي
ز استواري که همي پره زدند آن لشکر
ملک عالم عادل پسر شاه جهان
مير ابو احمد محمود سر افراز گهر
در ميان پره در تاخت، کمان کرده بزه
جفت باعزت و بادولت و با فتح و ظفر
از چپ و راست شکاري همي افکند بتير
تا بيفکند شکاري بي اندازه و مر
ناوک او چو برون جستي از پهلوي رنگ
سفري کردي چندان که کند چشم سفر
عزم ديدم چو خسک کرده، ز بس پيکان، پشت
کرگ ديدم چو سغر کرده، ز بس ناوک، بر
اين همي رفت و همه روي پر از خون دو چشم
وان همي گفت وهمه سينه پر از خون جگر
راست گفتي که شکسته سپه خانندي
پيش محمود شه ايران در دشت کتر
گور خر بودهمه دشت در افکنده بهم
همه را دوخته پهلو وبر و سينه و سر
هيچ شه را بجهان صيد گهي بود چنين؟
هيچ شه کرد چنين صيد بآفاق اندر
راست گفتي که بدين روز همي در نگرم
کوبر آهيخته بد پيش صف اندر خنجر
همچنان کاين گله گور درين دشت فراخ
لشکر دشمن او خسته و افکنده سپر
اين ز کوپال گران خوردن، مغفر همه پست
وان ز خون دل و از خون جگر جوشن تر
در دل هر يک، از ناوک او سيصد راه
دربر هر يک، از نيزه او سيصد در
لشکر دشمن او مويه گر و لشکر او
لب پر از خنده ودلها همه پر ناز و بطر
من در آن فتح يکي مدح برو خوانده بديع
مدح او خوانده وزو يافته بسياري زر
فال نيکو زدم، «ارجو» که چنين باشد راست
تا زنم او راهر روز يکي فال دگر
تا بتلخي نبود شهد شهي همچو شرنگ
تا بخوشي نبود صبر سقوطر چو شکر
نابتابش نبود نجم سها همچو سهيل
تا بخوبي نبود هيچ ستاره چو قمر
کامران باش و به نهمت رس و بي انده زي
شادمان باش و ز جان و ز جواني برخور