در مدح امير ابواحمد محمدبن محمود غزنوي گويد

اي دل تو چه گويي که زمن ياد کند يار
پرسد که چگونه ست کنون يار مرا کار
گويد که مرا چاکرکي بود وفاجوي
گويد که مرا بندگکي بود وفادار
اندوه خورد، کو غم من خورد همي دي
انديشه برد، کو بر من بود همي پار
ني ني که من او را دلکي نازک ديدم
از بهر مرا بر دل نازک ننهد بار
او را نتوان گفت که اندوه مرا خور
کان رامش دل نيست به اندوه سزاوار
عاشق منم اندوه مرا بايد خوردن
اي عشق همه دردي واندوهي و تيمار
با اين همه درد دل و اندوه چه بودي
گر دور نبودي زمن آن لعبت فرخار
تا چشم من از ديدن آن ماه جدا شد
انده مرا هيچ کران نيست پديدار
چون زير شدم زرد و نزار از غم هجرش
از من چه عجب داري گر ناله کنم زار
حال دل خود گويم ني ني که نه نيکوست
در مدح امير انده دل گفتن بسيار
شهزاده محمد ملک عالم عادل
بو احمد بن محمود آن علم خريدار
آن بر همه شاهان بشرف سيد وسرور
آن بر همه ميران بهنر مهتر و سالار
برنا و به برنايي اندر هنر وي
عاجز شده پيران جهانديده بيدار
پيري که بسالي سخني خام نگويد
باشد بر او خام و سبک سنگ و سبکسار
در علم چنانست که او داند و ايزد
در جود چنانست که من دانم و زوار
زو پرس همه مشکل ودشوار جهان را
زيرا که بر او نبود مشکل و دشوار
صد نکته مثل در دو سخن با تو بگويد
وين معجزه زو ديدم، صد بار، نه يکبار
با اين همه فضل و هنر و مملکت و عز
همچون ملکان نيست پر از کينه و جبار
هر چند جهان سخت فراخست ولي هست
پيش دل او تنگ تر از نقطه پرگار
يارب چه دلست آنکه در او گم شد و ناچيز
چيزيکه به شش روز نهاد ايزد دادار
داند همه چيزي جز از آن چيز که راهش
يکسو بود از ملت پيغمبر مختار
حقا که ندارد بر او دنيا قيمت
والله که ندارد بر او گيتي مقدار
منت ننهد برتو بکردار فراوان
داند که زمنت بشود رونق کردار
گر مملکت خويش بتو بخشد گويد
تقصير همي باشد معذور همي دار
چو شاکري از نعمت او شکر گزارد
از شرم دو رخسار کند همچو گل نار
در تخته بنام ادبا دارد اثواب
در بدره بنام شعرا دارد دينار
اندر خور آن همت و آن نعمت و آن دل
طاقت جز از اين بايد يارب تو پديدآر
او نام نکو جسته برنج از دل نازک
والله که بود نام نکو جستن دشوار
از بهر نکو نامي گفتار من و تو
بردل ننهد رنج مگر مردم هشيار
آنکو طلبد نام نکو بايد کردن
با ديو به روز اندر سيصد ره پيکار
بر بيهده کس را نستايند و مر او را
از ريگ، ستاينده فزون بينم هموار
اندر خوي او گر خللي بودي، بيشک
پنهان بنماندي و بگفتندي ناچار
چشم بد ازو دور کناد ايزد کورا
چيزي نشناسم که نداد ايزد جز عار
نظاره گر آن چيز بگويد که ببيند
از مير همه فضل و هنر گويد نظار
اي شمسه ملک پدر و زينت عالم
اي نعمت اهل ادب و دولت احرار
آيين همه چيز تو داري و توداني
آيين مه مهر نگهدار و بمگذار
آن کن که بدينوقت هميکردي هر سال
خز پوش وبکاشانه شو از صفه و فروار
فرماي که پيش تو بسازند حصاري
از آهن و پولاد مر او را درو ديوار
آتش بدو اندر فکن و عود فرو ريز
تا عود بگويم که چه گفته ست ببازار
از خانه ببازار همي گشتم يک روز
ناگاه فتادم به يکي کلبه عطار
عطار بکلبه در، با عود همي گفت
کاصل تو چه چيزست و چه چيزي زبن و بار
گفتم بگو اي عود که يک ذره ز عنبر
به باشد و خوشتر بود از عود بخروار
عنبر نه هماناکه چنين يارد گفتن
گفتي و خطا گفتي عذر آر و ستغفار
اي عرض تو بر چشم تو چون ديده گرامي
اي مال تو بر چشم تو چون دشمن تو خار
از عود گنهکارتر امروز بر من
آنست که شک دارد در هستي جبار
ز آتش بکن اي شاه مکافات گناهش
آتش بود اي شاه مکافات گنهکار
تا وقت خزان زرد بود باغ چو زر نيخ
تا وقت صبا سبز بود باغ چو زنگار
تا کوه چو مصمت بود اندر مه آذر
تادشت چو وشي بوداندر مه آذار
دلشاد زي وکامروا باش و طرب کن
با طرفه نگاري چو گل تازه بگلزار
هر روز يکي دولت و هر روز يکي عز
هر روز يکي نزهت و هر روز يکي يار
صد مهر مه ديگر بفزاي بشادي
در دولت سلطان جهانگير جهاندار