در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود غزنوي گويد

شبي گذاشته ام دوش خوش به روي نگار
خوشا شبا که مرا دوش بود با رخ يار
شبي که اول آن شب شراب بود و سرود
ميانه مستي و آخر اميد بوس و کنار
نه شرم آنکه ز اول بکف نيايد دوست
نه بيم آنکه بآخر تباه گردد کار
ميي بدست من اندر، چو مشکبوي گلاب
بتي بپيش من اندر ، چو تازه روي بهار
بتي که خانه بدو چون بهار بود و نبود
شگفت، ازيراکز بت کنند خانه بهار
بجعدش اندر سيصد هزار پيچ و گره
بجاي هر گره او شکنج وحلقه هزار
بتي که چشم من از بس نگار چهره او
نگار خانه شد، ار چه پديد نيست نگار
ز حلقه هاي سيه زلفش ار بخواستمي
نماز بام زره کرده بودمي بسيار
برابر دو رخ او بداشتم مي سرخ
ز شرم دو رخ او زرد گشت چون دينار
چو شب دو بهره گذشت، از دو گونه مست شدم
يکي ز باده و ديگر ز عشق باده گسار
نشان مستي در من پديد بود و بتم
همي نمود به چشم سيه نشان خمار
چو مست گشتم و لختي دو چشم من بغنود
ز خواب کرد مرا ماهروي من بيدار
بنرم نرم همي گفت روز روشن شد
اگر بخسبي ترسم که بگذرد گه بار
بشاد کامي شب را گذاشتي بر خيز
بخدمت ملک شرق روز را بگذار
مرا بخدمت خسرو همي فرستد دوست
که گويدم که چنين بت مخواه و دوست مدار؟
بروي ماند گفتار خوب آن مهروي
فريش روي بدان خوبي و بدان گفتار
بر من آن بت بازار نيکوان بشکست
کجا چنان بت باشد؟ که را بود بازار؟
گر او عزيزتر از ديده نيست در دل من
نعوذبالله نزديک مير بادم خوار
امير عادل باذل، محمد محمود
که حمد و محمدت آنجاست کو بود هموار
بلند نام همام از بلند نام گهر
بزرگوار امير از بزرگوار تبار
سخاوت و کرمش را پديد نيست قياس
فضايل وهنرش را پديد نيست شمار
ز نامور پدر آموخته ست فضل و هنر
چنانکه از گهر آموخته ست شير شکار
کند بنوک سنان بند ملک دشمن سست
کند بنوک قلم سد مملکت ستوار
نظام مملکت آيد ز جنبش قلمش
چنانکه دايره خيزد ز گردش پرگار
گر از کفايت گويي؟ چنوکه هست؟ بگو؟
ور از سخاوت گويي؟ چنو کجاست ؟ بيار؟
ميان بخل و ميان کف گشاده او
چو کوه روي کشيده ست جود او ديوار
شتاب شاهان باشد به گرد کردن زر
شتاب مير به خشنود کردن زوار
شهان خزانه نهند، او خزانه پردازد
نه زانکه دستگهش لاغرست و دخل نزار
وليک آنچه در آرد ببخشد و بدهد
سخاوت اين سان دارد ،کفايت اين مقدار
اگر همي رسدي دست او بهمت او
کمينه بخشش او بدره بودي و قنطار
بکام و همت و نهمت رسيده گيرش دست
بدولت پدر و عون ايزد دادار
بنام ايزد شاهنشهيست روز افزون
اميد خلق هميدون بدو گرفته قرار
بچشم هر کس او را بزرگي و حشمت
بجاي هر کس او را ايادي و کردار
چو روزکار بودکار چون نگار کند
بروزگار توان کرد کارها چو نگار
سياه سنگي اندر ميان سنگ کهي
بروزگار شود گوهري چو دانه نار
خدايگان جهان را ببر کشيدن او
عنايتيست که او را پديدنيست کنار
فزوده شاه جهاندار در ولايت او
دو سه ولايت و هر يک توابعش بسيار
ترا نمايم سال دگر دگر شده حال
چنانکه گويي: احسنت! راست گفتي پار
اميرشاد و بدو بندگان او همه شاد
مخالفان همه باگرم وانده و تيمار
من ايستاده و شعري همي سرايم خوب
چنانکه کرد نبايد بآخر استغفار
وگر ز راست ستغفار خواهد ايزد ما
من آن کنم که در او راست گفته ام اشعار
دروغ گفتم ليکن نه ناتواني بود
که در نمايش فضلش نداشتم ديدار
چنانکه هست ندانستمش تمام ستود
جز اين نبود مرا در دروغ دستگزار
دروغ گويد هر کس که گويد اندر فضل
چو شاه شرق و چنو خلق باشد از ديار
بروز معرکه زين پر دلي و پر جگريست
که يک سواره شود پيش لشکري جرار
بتير در بر شيران ره پياده کند
چنانکه در دل پيلان بنيزه راه سوار
هميشه تا دل آزاد مرد جاي وفاست
چنانکه هست صدف جاي لؤلؤ شهوار
امير عالم عادل بکام خويش زياد
ز بخت شاد و ز ملک و ز عمر برخوردار
گهي بتيغ ستاننده فراخ جهان
گهي بتير گشاينده بلند حصار
نصيب او طرب و عيش زين مبارک عيد
نصيب دشمن او: ويل و واي و ناله زار