رمضان رفت و رهي دور گرفت اندر بر
خنک آن کو رمضان را بسزا برد بسر
بس گرامي بود اين ماه وليکن چکنم
رفتني رفته به و روي نهاده بسفر
سبکي کرد و بهنگام سفر کرد و برفت
تا نگويند فروهشت بر ما لنگر
رمضان پيري بس چابک و بس باخردست
کار بخرد همه زيبا بود و اندر خور
او شنيده ست که بسيار نشين را گويند
دير بنشست برما و همي خورد جگر
چکنم قصه دراز، اين بچه کارست مرا
سخني بايد گفتن که به ده دارد در
رمضان گر بشد از راه فراز آمد عيد
عيد فرخنده ز ماه رمضان فرخ تر
گاه آن آمد کز شادي پر گردد دل
وقت آن آمد کز باده گران گردد سر
مجلسي بايد آراسته چون باغ بهشت
مطربي مدح اميرالامرا کرده زبر
باده صافي و پالوده و روشن چو گلاب
ساقي دلبر و شايسته و شيرين چو شکر
اثر غاليه عيدي نارفته هنوز
زان بنا گوش که با سيم زند رنگش بر
دست ها کرده برنگ نو و پاکرده ببند
زانکه چون چشم نگارست و چو زلف دلبر
هر نبيدي را بوسي ز لب ساقي نقل
فرخي تا بتواني بجز اين نقل مخور
اين همه دارم و زين بيش به فر ملکي
که امام ملکانست به فضل و به هنر
پس چرا باشم غافل بنشينم بر خير
ساقيا باده فراز آر و بنه شغل دگر
من و معشوق و مي و رود و سرکوي سرود
بر سر کوي سر و دست مرا گم شده خر
اي خوشا بامي ومعشوق سرودي که در آن
نعت آن قد بلند آيد و آن سيمين بر
خوش بگوش آيد شعري که در آن شعر بود
مدحت خسرو بانعت رخي همچو قمر
مطربا! آن غزل نغز دلاويز بيار
ور نداني بشنو تا غزلي گويم تر